یازده : دگرگونی

نویسنده: Kamali

خانم دکتر:
خب، پس قتل دوم رو از قبل برنامه‌ریزی کرده بودی؟ و از دیدنش لذت بردی؟
 مرد با لبخندی از روی رضایت پاسخ داد:
آره... خیلی لذت‌بخش بود.
سال‌ها بود عذابم می‌داد. همیشه ناراحتم می‌کرد.
وقتِش رسیده بود که راحت شم... برای همیشه.
 خانم دکتر:
ولی چرا اون موقعی که اذیتت می‌کرد، هیچ‌وقت بهش چیزی نگفتی؟
چرا از خودت دفاع نمی‌کردی؟

مرد کمی مکث کرد، بعد آهی کشید.
ـ آها، آفرین خانم دکتر... رسیدی به اصل ماجرا.
آخه بلد نبودم.
هیچ‌وقت یاد نگرفته بودم که از خودم دفاع کنم.
از بچگی، هر کی هر چی می‌گفت، فقط سکوت می‌کردم.
هر کی آزارم می‌داد، تو خودم می‌ریختم.
همیشه ساکت... همیشه تنها...
 خانم دکتر با لحنی ملایم و آرام گفت:
پس اگه واقعاً می‌خوای دلیل این رفتارها رو بدونی،
باید برگردی به گذشته.
باید از کودکی‌ات برام بگی...
هر چی هست، اونجاست... درست اونجا...
 ناگهان مرد از جا بلند شد. مشت‌هایش را روی میز کوبید. صدای کوبیده‌شدن، اتاق را لرزاند.
خانم دکتر میخکوب شد؛ از ترس زبانش بند آمده بود.
سکوت حکم‌فرما شد. فقط صدای نفس‌های تند و خشمگین مرد به گوش می‌رسید.
دندان‌هایش را محکم به هم فشار می‌داد. چشم‌هایش خیره، قرمز و پر از اضطراب بودند.
خاطرات کودکی، زمین خاکی، طعم خون و عرق، مرگ پدر، تنهایی...
همه در چند ثانیه از ذهنش عبور کردند.
مثل این بود که روحش برای چند لحظه از بدنش جدا شده و تمام خاطرات را مرور کرده.
با چشمانی که رنگ خون گرفته بود به خانم دکتر نگاه کرد و گفت:
ـ دوست ندارم راجع به اون بی‌عرضه صحبت کنم.
 خانم دکتر ترسیده بود، طوری که نمی‌توانست آن را پنهان کند.
از روی صندلی که نشسته بود، به مردی که جلویش ایستاده بود نگاه می‌کرد.
مردی درشت‌هیکل و تنومند...
قامتش آن‌قدر بلند بود که جلوی نور اتاق را گرفته بود.
چهره‌اش در تاریکی بود، اما خشم را می‌شد به‌وضوح در آن دید.
می‌دانست قدرت بدنی آن مرد آن‌قدر زیاد است که به‌راحتی می‌تواند استخوان‌هایش را خرد کند.

سعی کرد بگذارد سکوت مرد، آرامش را برگرداند.
چشم در چشم مرد دوخته بود و منتظر فرصتی بود تا او آرام شود.
بالاخره سکوت کار خودش را کرد.
از نگاه مرد متوجه شد که خشمش کمتر شده.

با لحنی محتاطانه گفت:
ـ لطفاً بشین... آرامشت رو حفظ کن... اصلاً به گذشته فکر نکن.
از هر زمانی که تو بگی، حرف می‌زنیم.

مرد آرام‌تر شد. روی صندلی نشست.
با اینکه نشسته بود، باز هم قدش دو برابر خانم دکتر بود.
خانم دکتر وقتی دید که مرد آرام شده و به حرف‌هایش گوش می‌دهد،
دستش را به سمت پاکت سیگار روی میز دراز کرد.
یک نخ سیگار بیرون کشید و به سمت مرد گرفت.
مرد، بدون اینکه حرفی بزند، سیگار را از دست او گرفت.
فندک را از روی میز برداشت و آن را روشن کرد.
با تمام قدرت از سیگار کام گرفت، انگار که دارد اکسیژن خالص استنشاق می‌کند.
چند ثانیه نفسش را حبس کرد تا تمام نیکوتین از طریق ریه‌هایش جذب شود.
با خروج دود از دهانش، آرامش عجیبی پیدا کرد.

خانم دکتر موقعیت را مناسب دید و با لحنی دوستانه ادامه داد:
 ـ خب، از جوانی‌ات بگو. اصلاً نگفتی کجا کار می‌کنی،
یا شاید بیکاری... حتی نگفتی چند سالته...

بعد از پرسیدن سوال‌ها، سکوت کرد و منتظر ماند.
می‌دانست مرد با کشیدن سیگار آرام می‌شود و خودش شروع به صحبت خواهد کرد.

مرد که آرام شده بود، کام دیگری از سیگار گرفت.
برق لذت در چشمانش دیده می‌شد.
رو به خانم دکتر کرد و گفت:
ـ ببخشید خانم دکتر، از کوره در رفتم.
آخه یادآوری دوران کودکی برام خوشایند نیست.
اما...
اگر می‌خوای بیشتر راجع به من بدونی، پس خوب گوش کن.

ـ بعد از اینکه دیپلم گرفتم، چون تک‌فرزند بودم و پدرم فوت کرده بود،
سربازی معاف شدم. یکی دو سالی بیکار بودم.
با پیگیری‌های مادرم و معرفی یکی از دوستان پدرم، توی یه شرکت پتروشیمی مشغول به کار شدم.
تقریباً ۱۵ ساله اونجام؛ از سن ۲۰ سالگی.
الان هم تنها زندگی می‌کنم.
چیز دیگه‌ای هم اگر می‌خوای بدونی، بپرس.
سعی می‌کنم جواب بدم... اگه سوالت عصبانیم نکنه.

خانم دکتر می‌خواست درباره‌ی مادر مرد بپرسد،
اما می‌ترسید دوباره او را خشمگین کند.
موقعیت برای پرسیدن سؤال شخصی مناسب نبود.
پس رو به مرد کرد و گفت:

ـ نفر بعدی رو چجوری کشتی؟

لبخندی کم‌رنگ روی لب مرد نشست.
انگار منتظر همین سؤال بود.
برای او، تعریف هر قتل، لذت انجامش را دوباره زنده می‌کرد... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.