کم کم به در بزرگ مدرسه که مثل دروازه شهرهای قدیمی باز بود می رسیدیم ،جلوی در چنان شلوغ بود که احساس کردم دلیل خلوتی کوچه و خیابان هارا فهمیدم .
من و مادرم وارد حیاط مدرسه شدیم و به سمت سالن بزرگ ساختمان مدرسه می رفتیم ،دست و پاهایم عرق سرد بیرون دادند تپش قلبم عادی نبود و هر آن ممکن بود که قلب کوچکم سنیه ام را بشکافد و وسط حیاط مدرسه بپرد سرم را نمی توانستم بالا بگیریم ، نمی دانم چرا تمام نگاه ها به من بود یعنی آنها در مورد من چه فکری می کردند درست میگفتم تمام کسانی که در مدرسه حاضر هستند من را زیر ذربین گذاشتند ، اگر قدمی اشتباه بگذارم زمزمه ها راجب من آغاز می شود و من را مسخره خواهند کرد .
در این لحظه بود که صدای خنده ای شنیدم ، یعنی من کاری کردم که مورد تمسخر قرار بگیرم ولی من که سرم را پایین انداختم و راه میرم، دلیلش را فهمیدم چون سرم را پایین انداختم به من خندیدند حتما می گویند این دختر چقدر ضعیف است که سرش را پایین انداخته ، باید سرم را بالا بگیرم اما اگر این کار را انجام دهم می گویند این دختر چقدر از خود راضی هست پس تنها کار این است که دستم مادرم را بگیرم و به سرعت وارد سالن مدرسه بشویم و من نیز همین کار را کردم.
نگویم برایتان که چقدر سخت بود وارد اتاق مدیر شدن و با صدای بلند به خانم مدیر سلام کردن ، بهترین کاری که به ذهنم رسید این بود که سلام نکنم و مجبور نشم بیشتر از این خجالت بکشم .
کلاسم و جایی که قرار بود تا آخرسال تحصیلی آنجا بشینم معلوم شد ، ردیف سوم کنار دختری که موهایش را کمی از مقنعه بیرون گذاشته بود ، سر جایم نشستم و به محض نشستنم دختر دستش را به طرف دراز کرد و گفت(( سلام ... من پونه هستم و شما؟...))
از شدت خجالت نمی توانستم دهنم را باز کنم و بگویم ((چه اسم زیبایی ، من هم ویرا هستم ))برای همین سرم را روی میز گذاشتم و دستانم را دوره سرم پیچیدم ، پونه هم دستش را که دراز کرده بود را پس کشید و دیگر حرفی نزد و حتی به من نگاهم نکرد .
مدتی بعد معلم وارد کلاس شد ، همگی از جایمان به احترام معلم بلند شدیم ، معلم بعد از نشستن سر میزی که جلوی کلاس و لب تخت سیاه بود گفت ((خب...همکلاسی جدیدی داریم لطفا بلند شو و خودت را معرفی کن ))
معلم با من بود او از من می خواستم بلند شوم و جلوی همه دانش آموزان کلاس با صدای بلند خودم را معرفی کنم ، چه کار سختی من حاضرم هزاران کوه را از زمین بردارم و جابه جایشان کنم ولی این کار سخت را انجام ندهم چاره دیگر نیست، از جایم بلند شدم و آهسته و آرام گفتم ((سلام من ویرا صبحانی هستم)) و بعد فورا سر جایم نشستم و محکم دستان سرد و عرق کرده خود را مشت کردم و با آستین لباس فرم مدرسه ام عرق صورتم را پاک کردم .
معلم ادامه داد و گفت(( می خواهم بدانم که وضعیت درس خواندنت چگونه است ، به سوال هایی که میپرسم با دقت گوش کن و جواب بده،خب ... اولین سوال را از کتاب درسی فارسی میپرسم ، معنی واژه معاش چیست؟))
باز چگونه صدایم را بلند کنم و جواب دهم ، ببین تمام دانش آموزان به من نگاه می کنند اگر اشتباه کوچکی داشته باشم من را مورد تحقیر و تمسخر قرار می دهند و دانش آموزی که درس خوان نیست می نامند.
در همین فکر ها بودم که صدای معلم را شنیدم(( خانم صبحانی من جوابی نشنیدم)) نمی توانم ، نمی توانم حرفی بزنم ، دوباره صدای معلم را شنیدم(( خب...مشخص شد وضع تحصیلی تو چگونه است ))
نمی دانم دلیل اینکه معلم من را دانش آموزی ضعیف دانست چیست اینکه دیگران به من نگاه میکنند یا اینکه در مورد من حرف میزنندشاید هم هر دو باشد، من می خواهم سخترین کار دنیا که کار کردن در معدن هست را قبول کنم ولی دیگر موجب خجالت کشیدن نشوم