جایی در یک کارناوال معمولی، جایی که روح مردگان به رقص در می آیند، جایی که شیطان نفسش را درون شیپور سیاه رنگ بدبختی می دمد، درست پشت لبخند های شوم و کنار زجه های پر از طمع، دلقکی زندگی می کرد. دلقک همیشه خندان بود، درست همانطور که باید باشد. هر روز روی صحنه می رفت و برای کودکان و بزرگسالان، زن و مرد و پیر و جوان، مسخره بازی در می آورد و نمایش اجرا می کرد.
دلقک هر روز توی اتاق کارش می نشست و از منظره های پرتگاه ذهنش نقاشی های عجیبی می کشید. نقاشی هایی که ظواهر را می شکستند و باطن را به تصویر می کشیدند. باطن چیزی که پشت آرایش غلیظ صورتش بود. ولی کسی این را نمی فهمید. کسی نمی دانست چه در ذهن مرموز آن مرد جوان ۲۲ ساله می گذرد. تنها چیزی که می دیدند نمایش بود.
و گویا مردم به همین نمایش راضی بودند.
در گوشه ی دیگری از سیرک، دختر جوانی به عنوان مدیر بخش چینش صحنه کار می کند. او پیشنهاد داد که گهگاهی در سیرک تئاتر برگزار کنند. هرچند ایده ی عجیبی بود، ولی به محض اینکه دختر بحث پول زیادی را که این کار قرار است نتیجه بدهد مطرح کرد، این ایده با موافقت و استقبال دو چندانی روبرو شد. و خب کارکنان کارناوال هم موافق بودند.
این دختر، به اسم الیزابت هادسون، عادتی داشت و آن هم نوشتن تمام وقایع و اتفاقات در اطرافش بود. عادت بود یک گوشه بنشیند، قلم را در دست بگیرد و برای کاغذ تعریف کند که چه احساسی دارد و چه اتفاقی افتاده است. برای همین لیزا همیشه و همه جا دست به قلم بود تا افکارش را بنویسد.
کسی چه می دانست که روزی داستانی بزرگ از روح کاغذ ها جاری می شود و به قلب دلقک نفوذ می کند؟