نام او ریچارد است. ریچارد کینگزلی. این اولین فردی بود که از سیرک با او آشنا شدم. با این حال، برخلاف تصور، ما داخل سیرک یا یک نمایش باهم آشنا نشدیم.
چند روزی می شد که به این شهر نقل مکان کرده بودم. تقریبا یک هفته. دو روز طول کشید تا نقشهی مترو را حفظ شوم. بعد از آن هر روز با مترو به اطراف شهر سفر می کردم و برای خودم و خانهی مجردی ام وسایل می خریدم. اشتباه نکنید، این بک سفر تفریحاتی نبود. با این حال من مثل یک سفر تفریحاتی با آن برخورد کردم.
بالاخره من نیاز به یک شغل و منبع درآمد داشتم. بعد از یک مدت پولم ته کشید. ولی انگار که جذب مترو سواری شده باشم، هر روز مانند احمق ها سوار مترو می شدم و تا شب اطراف شهر می گشتم و شب هم دوباره سوار بر مترو بر می گشتم. مترو تمام دنیای من شده بود. تمام جایی که در آن آرامش داشتم.
و چه چیزی بهتر از آرامش؟
مترو معمولا خالی بود. گاهی تنها یک مگس داخل مترو می شد که گاهی در تنهایی خودم با او خوش و بش می کردم. برای همین آرامش بیشتری می کردم. هر چه دور تر از انسان ها بودم احساس بهتری داشتم. ولی آن شب متفاوت بود. سوار مترو که شدم، یک نفر دیگر هم داخل مترو نشسته بود. یک مرد به نظر در اوایل دهه بیست سالگی اش، خمیده بود روی زانو هایش و پاهایش را با زاویه نود درجه باز کرده بود، غرق در تفکر به چیزی روی زمین نگاه می کرد. مو های قهوه ای فندقی زیبایی داشت که دور گوشش پیچیده بودند و صورتش را قاب می کردند. چشمان عسلی شفافش از دور می درخشیدند. پوست سفیدش با کک و مک های روی گونه اش صورتی شده یود و در کل مردی جذاب بود با لبخندی جذاب.
البته من که اهل این حرف ها نیستم! قرار نیست از روی زیبایی ظاهر کسی را قضاوت کنم. برای همین جلو رفتم و بدون کلنه ای حرف سعی کردم ببینم که به چه چیزی با این همه دقت و ظرافت نگاه می کند.
یک دسته مورچه در حال عبور بودند. پس او به مورچه ها علاقه مند بود! چقدر جالب.
روز دوم او را دوباره در متروی خالی دیدم. این بار محتاطانه نزدیک شدم و به دقت صورتش را نگاه کردم. به طرز عجیبی جذبش شده بودم.
حالا دیگر به خاطر مترو سواری به مترو نمی آمدم. بلکه به خاطر دیدن او سوار مترو می شدم و در سکوت و پنهانی تماشایش می کردم.چند روز بعد، طبق معمول داشتم نگاهش می کردم که نگاهش را به سوی من چرخاند. سریعا نگاهم را برگرداندم، ولی دیگر دیر شده بود.
"چرا یه مدته همش زل میزنی به من؟"
صورتم از خجالت داغ کرد و سرخ شد و دستانم شروع به یخ زدن کردند.
با صدایی که به زور شنیده می شد گفتم:"متاسفم..."
مرد خندید. (حتی خنده اش هم جذاب بود) "لازم نیست عذرخواهی کنی! ناراحت نیستم. فقط میخواستم دلیلشو بدونم."
من سر تکان دادم. هنوز نمی توانستم توی چشمان طلایی مرد نگاه کنم.
ناگهان به شوخی و با لحنی اغواگرانه گفت:"نکنه جذبم شدی؟"
"نه!!!" من داد زدم و سرخ تر شدم. مرد خندید. "شوخی کردم خانم کوچولو."
اینگونه شد که من با ریچارد آشنا شدم...