قلب دلقک : شغل افتضاح

نویسنده: phantomkt2011

امروز یک کار جدید پیدا کردم. حالا دیگر یک شغل دارم و لازم نیست نگران تمام شدن پول هایم باشم. بهترین بخش ماجرا این است که با ریچارد در یک جا کار می کنم! و بد ترین بخش ماجرا هم این است که... بیخیال‌. بگذار تعریف کنم که چطور من این شغل را پیدا کردم.
درواقع ریچارد به من این شغل را معرفی کرد. یکی از روز هایی که سوار مترو بودم، همانطور که در حال پرحرفی برای ریچارد بودم بحث پول هم وسط کشیده شد.
"وای ریچارد، اگه بدونی چقدر من مترو سواری رو دوست دارم. تو هم دوستش داری؟ خب من آخه قبلا با مترو می‌رفتم خرید ولی حالا چون منبع در آمد ندارم مجبورم احتیاط کنم. راستی تو جایی رو میشناسی که بتونه برام یه شغل دست و پا کنه؟ یا جایی که بتونم توش کار کنم؟"
"نه."
"واقعا؟ حیف شد." ناامید شدم و آهی کشیدم. "راستی خودت کجا کار می کنی؟"
لبخند جذاب ریچارد کمی محو شد و ابرو هایش در هم رفت. "خب من..." نمی دانست چه بگوید. حق هم داشت. اگر می گفت: به تو مربوط نیست، با خودم فکر می کردم مثلا بیکار است یا همچین چیزی. هرچند به نظرم بیکار بودن از شغل ریچارد بهتر است. ولی خب گویا خانواده‌ی کینگزلی نسل به نسل همین کار را می کرده اند و برای همین هم ریچارد‌...
"من توی سیرک کار می کنم."
از خنده منفجر شدم. اول فکر کردم دارد شوخی می کند. ولی بعد که با نگاه جدی ریچارد مواجه شدم دهانم را بستم. "داری جدی میگی؟"
"آره." آه سنگین و عمیقی کشید. "به عنوان دلقک کارناوال کار می کنم."
راستش اولش باورم نمی شد. یک مرد به این جوانی (آن هم به این جذابیت!) توی یک سیرک کار می کرد؟ به عنوان دلقک؟! باورش برایم سخت بود. با شک و ناباوری به او خیره شده بودم. چرا باید همچین کاری داشته باشد؟ یعنی ریچارد، این مرد مقابلم، شب ها بالای سحنه‌ی سیرک می رفت و مردم به او می‌خندیدند و یا حتی گوجه‌ فرنگی گندیده پرتاب می کردند؟! خواستم چیزی بگویم که ریچارد حرفم را برید.
"گفتی دنبال یه کار می گردی؟"
آنجا بود که تازه مسائل خودم را به یاد آوردم. سر تکان دادم. 
"مدیر صحنه‌ی ما چند وقتی هست که رفته و ما به یه مدیر صحنه‌ی جدید نیاز داریم. لازم نیست زیاد تحصیل کرده باشی. فقط کافیه بیای و این کار رو قبول کنی. اگه دوست داری بیا و توی سیرک به عنوان مدیر صحنه کار کن." کارای از توی جیبش در آورد که آدرس و شماره تلفن کارناوال رویش نوشته شده بود و آن را به من داد.
نفهمیدم چرا سر تکان دادم. "خیلی خب..." میخواستم بگویم: آره حتما! ولی جلوی خودم را گرفتم. "بهش فکر می کنم."
ریچارد دوباره یکی از آن نگاه های مجذوب کننده اش را به من انداخت. "میدونم که میای. منتظرتم."
مترو ایستاد، ریچارد بدون کلمه ای رفت. شاید هم خداحافظی کرد ولی من از شوک تمام اتفاقات نشنیدم. یعنی من مجبورم داخل یک کارناوال مضحک فقیرانه کار کنم؟ اوه آره حتما، به همین خیال باش!
فردای آن روز جلوی چادر کارناوال ایستاده بودم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.