این روزها هوا خیلی سرد شده. آفتاب رو دیگه مثل قبل نمیبینم، حتی ظهرها!
البته چه فرقی داره؟ همهی روزای من تاریک و سرد شدن... درست مثل پاییز و زمستون.
همهچیز اونقدر تکراری و بیروح شده که دیگه روز و شبشم فرق نمیکنه.
«رز! رز! حواستو جمع کن، الان بیمارو خفه میکنی! ساکشن جراحی رو درست بگیر.»
«چشم خانم دکتر، ببخشید.»
«این روزا فکرت خیلی مشغوله. باید حواستو بیشتر جمع کنی، مخصوصاً وقتی بالای سر بیماری.»
«بله، چشم. معذرت میخوام، دیگه تکرار نمیشه.»
هوف... همیشه دوست داشتم دندانپزشک بشم. ولی هیچوقت نشد.
شرایط خانوادهم، ورشکستگی بابام... همهی آرزوهام یکییکی پرپر شدن.
البته نمیتونم همه چیزو گردن اونا بندازم. خودمم خوششانس نبودم...
کنکورم که دیگه افتضاح شد. شاید اگه بیشتر تلاش میکردم، به یه جایی میرسیدم.
بعد از دو ساعت، بالاخره جراحی تموم شد. سر و گردنم خشک شده بود.
رفتم دست و صورتم رو آب بزنم جلوی آینه. موهای فرفریم حسابی گره خورده بودن، مثل یه طناب دور گردنم پیچیده بودن.
پوست گندمیم هم تیرهتر به نظر میرسید... خستگی و کار زیاد اثرشو گذاشته بود.
از وقتی مدرسه رو تموم کردم، یک سال بیکار خونه نشسته بودم، منتظر یه معجزه...
یه معجزه که دوباره بتونم مثل قبل زندگی کنم؛ تو همون خونهی بزرگ و دوبلکس، تو همون اتاق شیک و بزرگم که همهی دوستام حسرتشو میخوردن.
ولی خب... همهش یه خیال پوچ بود.
بعد از یه سال، با پیشنهاد مینا با کلینیک نیکزاد آشنا شدم. آموزش دیدم و دستیار دندانپزشک شدم.
حالا نزدیک پنج ساله اینجام...
پنج سال!
میدونم که زیاده، ولی مجبوریه... حداقل حقوق ثابتی دارم.
الان هم جزو قدیمیترین پرسنل کلینیکم و همین باعث شده آقای نیکزاد پاداشهای خوبی بده و تحویلم بگیره.
«رز! بدو بیا اینجا، یه خبر خوب برات دارم.»
صدای مینا از پشت میز پذیرش اومد.
مینا هم مثل من قدیمیه اینجاست، تو بخش پذیرش، و البته بهترین دوست من!
«اومدممم!»
رفتم کنار میز پذیرش. دستمو لوسانه گذاشتم زیر چونم و با یه لبخند گفتم:
«جووونم، دوست قشنگم. ببخشید... خانم سروانی؟!»
مینا خندید و دستشو گذاشت جلوی دهنش.
«دیوونه! یه خبر خوب دارم برات. حدس بزن!»
«اممم... توروخدا بگو حقوقم زیاد شده!»
«اینشو نمیدونم، ولی شنیدم قراره سرپرست بخش دستیارا بشی.»
«چی؟ جدی میگی؟! جون من؟ از کجا شنیدی؟»
«معاون آقای نیکزاد داشت به یکی از بچههای پذیرش میگفت.»
«واااای! خدایا شکرت! مینا، اگه سرپرست شم، یه شیرینی تپل برات میگیرم!»
«منتظر شیرینیم پس!»
با خوشحالی پرواز کردم سمت آشپزخونه.
دستم میلرزید. گوشیمو درآوردم و شمارهی مامانم رو گرفتم.
بعد از سه تا بوق مامان جواب داد:
«الو، مامان جان؟ خسته نباشی دخترم. جانم بگو.»
«مامان، فکر کنم قراره به زودی سرپرست بخش شم!»
«جدی میگی رز؟ وای دخترم! خیلی خوشحالم برات. اینجوری میتونی پول بیشتری پسانداز کنی.»
«مامان...»
«جانم دخترم.»
«اگه حقوقم و پاداشم بیشتر شه، برات یه گوشی خوب میخرم. میفرستم بری موهاتو رنگ کنی که دیگه نگران سفیدیاش نباشی... مامان... ببخشید که دختر موفقی نشدم. ببخشید که نتونستم بهتر باشم...»
«رز...!»
سریع الکی گفتم :
«مامان، صدام کردن. خونه حرف میزنیم. فعلاً خداحافظ.»
سریع گوشی رو قطع کردم.
بغضم داشت خفم میکرد. اشکی که از گوشهی چشمم اومده بود، سریع پاک کردم.
نفس عمیقی کشیدم و یه نگاه به ساعت انداختم.
ساعت ۹ شب بود. کارم تموم شده بود.
رفتم سمت مینا و پرسیدم:
«دیگه مریض جراحی نداریم، نه؟»
«نه عزیزم، خسته نباشی.»
یه آخیش گفتم.
رفتم لباسامو عوض کردم.
مثل هر شب، رفتم سمت پلهها تا برم پشتبوم.
بوی خاک و بارون پیچیده بود تو راهرو.
همینطور که از پلهها بالا میرفتم، هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و یه آهنگ از متالیکا پلی کردم.
درِ پشتبوم رو باز کردم.
هوای سرد مثل یه مشت کوبید تو صورتم.
یه سیگار از جیبم درآوردم و روشن کردم.
راستش، سیگاری نیستم... ولی تو هوای بارونی و بعضی وقتا، دلم میخواد یه پک بزنم. فقط بعضی وقتا.
چشمامو بستم.
با موزیک حس گرفتم...
ولی به جای آرامش، یه غم سنگین ریخت تو دلم.
یهو...
یه صدای نالهی آروم شنیدم.
نفسم تو سینه حبس شد.
ایستادم...
گوشامو تیز کردم.
نه بابا... خیالاته.
از خستگیه.
ولی...
دوباره اون صدا اومد.
نه... خیالات نبود ، واقعا یه صدایی میومد.
چشمامو تو تاریکی تنگ کردم.
نور چراغ خیابون از گوشهی دیوار سایه انداخته بود.
یه چیزی اونجا بود.
یا بهتر بگم، یه کسی!
تپش قلب گرفتم.
سیگار از دستم افتاد رو زمین و با خیسی زمین خاموش شد.
نگاه کردم...
زمین فقط از بارون خیس نبود...
خون هم بود!
کنار دیوار یه مرد افتاده بود.
موهاش خیس خورده و چسبیده به پیشونیش.
صورتش و تنش خونی بود.
صدای خسخس نفساش میومد.
لباش سرد و بیرنگ شده بودن.
زیر لب گفتم:
«لعنتی... تو دیگه کی هستی؟»
رفتم جلوتر.
دستم رو گذاشتم رو شونش.
«هی آقا... صدای منو میشنوی؟»
چشماش نیمهباز شدن.
یهدفعه دستمو گرفت.
با صدای بریدهبریده گفت:
«چچ... چی... تو منو میبینی؟»
و بعد بیحال شد...
خشکم زده بود.
نشسته خودمو کشیدم عقب.
تکون نمیخورد، ولی صدای نفسای کوتاه و سنگینش نشون میداد هنوز زندس.