افسانه ی زومو : فصل ۲

نویسنده: daneshmandreyhaneh7

تمام این سال‌ها که تو تاریکی زندگی می‌کردم، هیچ‌وقت خودمو آزاد و رها حس نکردم. هیچ‌وقت نتونستم از زیر سایه‌ی گذشتم بیام بیرون. اون روزای تلخ و ترسناکی که گذروندم، با اینکه سال‌ها ازش می‌گذره، ولی انگار همین دیروز بود.
انگار همین دیروز بود که با خنده‌های از ته دل، که دیگه یادم نیست چجوری بود ، می‌دویدم سمت بابا و با قلموی نقاشی می‌کشیدم روی صورتش.
اونم همیشه می‌دوید سمتم و می‌گفت: "سام، بگیرمت، کل صورتتو قرمز می‌کنم با رنگا!"
...هه، سام! خیلی وقته این اسمو از زبون کسی نشنیدم.
صدها ساله که همه منو به اسم زومو می‌شناسن.
زومو یا سام... فکر نکنم فرقی کنه.
من می‌تونستم مثل بقیه‌ی انسان‌ها، یه پسر عادی باشم، و تنها دغدغه‌م نقاشی باشه.
ولی الان دنیا برام مثل یه تابلوی رنگ و رو رفته شده... سرد و بی‌امید.
هر شب که به دنیای آدما نگاه می‌کنم، فقط چیزایی که از دست دادم، میان جلوی صورتم؛ چیزایی که دیگه نمی‌تونم به دست بیارم.
هنوز جلوی صورتمه... روزایی که یه آدم معمولی بودم و زندگیم رنگ داشت.
پدر و مادرم کنارم بودن، و من هنوز نمی‌دونستم چه بلایی قراره سرم بیاد.
ولی اون لعنتی... اون آرسِنت لعنتی... زندگیمو ازم دزدید.
اون شبو قشنگ یادمه... ۲۰۰ سال پیش...
۲۰۰ سالی که برای بقیه بیشتر از یه عمره، ولی برای من، انگار همین دیروز بوده.
لحظه به لحظه‌ی این سال‌ها واسم دیر و سخت گذشت.
صدای آرسنت هنوز تو گوشمه.
اون همیشه با یه لبخند مرموز و مسخره نگام می‌کرد.
نگاهی که می‌تونستی توش ایستادن زمانو ببینی.
قد بلند، پوست سرد و روشن، موهای مجعد و بلند سفید...
با اون عصای همیشگیش، که انگار امتداد روحش بود.
هیچ‌وقت نگاه سرد و بی‌روحش رو که به خودم می‌کرد، فراموش نمی‌کنم.
چنان قدرتی داشت که هیچ‌کس غیر از خودش و من نمی‌دونستیم.
براش هیچ چیز پایان نداشت، غیر از انسان‌ها.
الان برای منم همینطوره...
شاید هیچ‌وقت نباید بهش می‌گفتم چی می‌خوام.
شاید هیچ‌وقت نباید با شجاعت جلوش وایمیستادم و درباره‌ی جاودانگی حرف می‌زدم.
کاش هیچ‌وقت نمی‌گفتم که می‌خوام مثل اون بشم... جاودان، قدرتمند، و... تنها.
اون هیچ‌وقت بهم نگفت این قدرت چه تاوانی داره.
هیچ‌وقت نگفت این قدرت یه روز منو تو چنگ خودش می‌گیره.
و شاید همین حریص بودن من برای قدرت بود که باعث شد خانواده‌مو از دست بدم.
اون به من قدرت و زندگی جاودانه بخشید...
اما به چه قیمتی؟
من الان دیگه سام نیستم. خیلی ساله که سام رو درونم کشتم.
من الان زومو ام.
پوست سفید، موهای لخت مشکی، چشمای تیره و عمیقی که انگار هزار سال حرف برای گفتن دارن، صورت استخوانی و چال لپی که از مادرم بهم رسیده... تنها یادگاری‌هایی که از مادرم دارم.
به خودم تو آینه نگاه کردم؛ کت‌شلوار مشکی اورسایزم که ازش۳۰ـ۴۰ دست بیشتر داشتم. خنده‌داره واقعاً، ولی سال‌هاست هیچ رنگی غیر از مشکی به چشمم نمیاد.
از تو آینه نگاهی به کارگاه کوچیک و مخفیم کردم، تنها دلخوشی‌ای که سال‌ها نگهش داشته بودم.
یه جای نیمه‌مخروبه، تو کوچه‌ پس‌ کوچه‌های فراموش‌ شده‌ی شهر.
روی دیواراش نقاشی‌هایی بود که هیچ قانون و قاعده‌ای نداشتن، همه‌شون از تاریکی و غم وجودم اومده بودن؛ تابلوهایی پر از خاطرات، غم، امید و درد.
سال‌هاست که تابلوهامو با اسم مستعار از طریق واسطه‌های مختلف تو نمایشگاه و گالری‌ها می‌فروشم. چون نباید کسی بفهمه پشت این نقاشی‌های پرشور چه چهره‌ایه.
تنها کسی که تو این دنیا برام مونده بود نقاشی‌ها و هنر بود... و عموم آرشاک .
عموم تنها کسی بود که از گذشتم خبر داشت و خودش هم مثل من جاودان بود. ولی سال‌هاست که دیگه نه مبارزه می‌کنه و نه خبری ازش هست؛ داره آروم زندگیشو می‌کنه.
اونم خیلی به زندگی انسانیش وابسته‌ست و شنیدم ۱۰ سالی میشه یه کلینیک زده.
ولی اون تنها کسیه که از دور، همیشه مراقبمه. همیشه تو شرایط سخت، از جایی که فکرشو نمی‌کنی، پیداش میشه و نجاتم میده.
با اینکه خیلی کم می‌بینمش، ولی همین که می‌دونم هنوز یه چیزی تو این دنیا برام مونده، کافیه.
ـــ
ولی با همه‌ی اینا، سرنوشت جوری برات می‌چینه که فکرشم نمی‌کنی.
اون شب، درست لحظه‌ای که می‌خواستم روح یه مرد پست و سیاه‌دل رو بگیرم، آزکان‌ها پیداشون شد.
بوی روح تازه و آلوده مثل دعوتنامه‌ای براشون بود.
آزکان‌ها موجوداتی‌ان که از روح آدما تغذیه می‌کنن؛ براشون فرقی نمی‌کنه روح خوب باشه یا بد، فقط بوی روح براشون مهمه.
و من، نفرینی که هیچ‌وقت رهام نمی‌کنه.
نفرین‌شده‌ای که وظیفه‌اش گرفتن روح‌های گناهکار و حبس کردنشون تو دستبند نفرین‌شده‌ش بود.
دستبندی که برای آزکان‌ها مثل یه دیگ پر از غذا می‌مونه.
دستبندی از زنجیرهای نقره‌ی خالص، با یه الماس سرخ در وسطش؛
روح هر کسی که تو دستبند حبس می‌شد، بخشی از قدرت منو تقویت می‌کرد.
آزکان‌ها همیشه سر راهم سبز می‌شدن، مثل سایه‌هایی که نمی‌شد ازشون فرار کرد.
اون شب، قبل اینکه بتونم کارمو تموم کنم و روح یه مشت تروریست رو بگیرم، حمله کردن.
جنگ سختی بود... مثل همیشه.
چنگال‌هاشونو رو تنم می‌کشیدن و با نفرت نگاهم می‌کردن.
زخم‌های عمیقی برداشتم، ولی نزاشتم حتی یک روح بهشون برسه.
خون زیادی ازم رفته بود، دیگه نای جنگیدن نداشتم.
آخرین ذره‌ی انرژیمو جمع کردم و خودمو تلپورت کردم به اولین جایی که به ذهنم رسید... پشت‌بوم کلینیک عموم.
نفس‌نفس‌زنان و زخمی، خودمو روی آسفالت سرد و خیس کشیدم و تکیه دادم به یه گوشه‌ی پشت‌بوم.
خودمو از دید آدمای معمولی مخفی کردم و منتظر موندم؛ به امید اینکه عموم پیداش بشه.
ولی اون دختر...
با موهای مشکی و فر بلند، با صورت استخوانی و ظریف، با چشمای درشت و متعجب، روبروم وایساد.
لحظه‌ای خشکم زد. نه برای اینکه زخمی بودم، نه برای درد... برای نگاهش.
اونجوری نگاهم می‌کرد که انگار... منو می‌دید.
انگار فراتر از ظاهر، فراتر از زخمای جسمم، چیزی رو می‌دید که هیچ‌کس تو این دویست سال ندیده بود.
چیزی تو وجودم، برای اولین بار بعد از سال‌ها، تکون خورد.
یه حس قدیمی... یه حس ممنوعه... شبیه زندگی.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.