شب. جادهای خلوت در حاشیهی شهر. نور زرد و لرزان چراغ خیابانی روی ماشین پژوی خاکگرفته افتاده. صدای زوزهی باد.
رضا، مردی ۲۵ ساله با چشمانی خسته و فکری آشفته، کنار پژو ایستاده. یک سیگار نیمسوخته در لب دارد. دود به آرامی بالا میرود. در سکوت، فقط صدای سگهای دوردست و خشخش برگها شنیده میشود.
صدای قدمها نزدیک میشود. امیر، همکار رضا، مردی لاغر و بدخلق، با دستانی آلوده به گل و خون، از سمت گودال برمیگردد.
امیر (نفسزنان، کلافه):
رضا... پاشو بیا کار کن دیگه.
رضا (با خونسردی، بدون نگاه کردن):
تو کارتو بکن.
امیر (با صدای بلندتر، انگار میخواد دعوا راه بندازه):
خسته شدم...
رضا (سیگار را از لب برمیدارد، لبخند نازکی میزند):
خسته نباشی!
امیر (با عصبانیت، طعنهزنان):
وای... چه کمک بزرگی!
امیر برمیگردد سمت گودال. چند لاشهی سگ در گوشهای افتادهاند، بوی تعفن در فضا پیچیده. امیر یکی از لاشهها را بلند میکند که ناگهان برق زردی از زیرش چشمک میزند. نگاهش ثابت میماند. دست در خاک فرو میبرد. چند قطعه طلا، گردنبند، انگشتر، سکه. چشمهایش گشاد میشود. تنفسش تند. لبهایش خشک.
امیر (با صدایی در گلو افتاده، انگار خودش هم شک دارد):
رضا... یه لحظه بیا.
رضا سیگار را زمین میاندازد و خاموشش میکند. آهی میکشد. آرام به سمت امیر میرود. نور چراغقوه روی زمین میلرزد. لحظهای قبل از رسیدن، امیر ناگهان چاقویی از جیب بغلش درمیآورد و حمله میکند.
رضا (وحشتزده، عقب میپرد):
چی کار میکنی؟ دیوونه شدی؟!
درگیری فیزیکی. صدای نفسهای سنگین. چاقو برق میزند. رضا سعی میکند دست امیر را بگیرد. امیر فشار میآورد. ناگهان – اشتباهی – تیغهی چاقو وارد شکم خودش میشود. صدای خفهی ناله. چشمان امیر از تعجب باز میماند. یک قدم عقب میرود. میافتد.
خون روی زمین جاری میشود. رضا بالای سرش خشکش زده. دستهایش میلرزد. چاقو هنوز در دستانش. چشمهای امیر هنوز باز ماندهاند. رضا آرام مینشیند. زیر نور زرد خیابان، لکهی خون گسترش مییابد.
رضا (زمزمهوار، بریده بریده):
من... من نمیخواستم...
قطع تصویر. فقط صدای باد. و صدای ضعیف نفس کشیدن رضا.