پروانه : قسمت سوم: آش

نویسنده: ghaffarisamiyar

صدای سرد و رسمی گوینده خبر شنیده می‌شود. تصویر دوربین روی صحنه کشف جسد است؛ نوار زرد پلیس، آمبولانس و نور قرمز و آبی چشمک‌زن. تصویرهای مبهم از لاشه‌ها، طلاهای پراکنده، و صورت پوشیده‌ی جنازه‌ی امیر.

خبرنگار (در محل):
«جسد جوانی به نام امیر ناظمی شب گذشته در محوطه‌ای متروکه در حوالی جاده‌ی جنوبی شهر کشف شد. بنا بر اعلام منابع پلیس، آثار چاقو و درگیری فیزیکی روی بدن وی وجود دارد. تحقیقات درباره ارتباط این قتل با درگیری‌های خیابانی ادامه دارد.»


---

صحنه دوم – خانه‌ی نعیمه – شب

رضا را در حالتی نیمه‌هوشیار، زخم‌خورده، با چشم‌هایی گود افتاده و قدم‌هایی سنگین، در خانه‌ای کوچک می‌بینیم. نعیمه با نگاهی غمگین به او پتو می‌دهد. داوود هم گوشه‌ای ایستاده، نگران.

نعیمه (آرام):
«بمون اینجا تا حالت بهتر شه... تنها نباش.»

داوود (با طعنه‌ی مهربان):
«این خونه کوچیکه، ولی دو تا جای خواب داره... و یه پنجره که رو کوچه باز می‌شه.»

رضا لبخند تلخی می‌زند. چشم‌هایش پر از تاریکی است.


---

صحنه سوم – خانه رضا – نیمه‌شب

رضا تنهاست. دود سیگار در اتاق ساده‌ی قدیمی حلقه می‌زند. نور چراغ زرد و ضعیف است. صدای تیک‌تاک ساعت قدیمی دیوار می‌آید.

رضا به گوشه اتاق خیره شده. ناگهان تصویری خیالی از امیر با صورت خون‌آلود در همان‌جا ایستاده. نمی‌گوید، فقط نگاه می‌کند.

رضا (با ترس، لرزان):
«نه... نه... من نخواستم... خودت خواستی... من نخواستم...»

تصویر ناگهان ناپدید می‌شود. صدای زنگ در خانه می‌آید. رضا با ترس از جا می‌پرد.


---

صحنه چهارم – حیاط قدیمی – شب

رضا به در چوبی و قدیمی حیاط می‌رود. بازش می‌کند. پشت در نگار ایستاده. دختری ۲۰ ساله، ساده‌پوش، با یک قاب نذری در دست.

نگار (با لبخند):
«سلام عمو رضا!»

رضا (لبخند خسته):
«سلام دخترم...»

نگار:
«براتون نذری آوردیم. مامان گفت آش نذری امشب رو برسونم.»

رضا:
«مرسی... دستتون درد نکنه، قبول باشه.»

نگار:
«فقط ظرفش رو بهم برگردونید، مامان گفته کم داریم.»

رضا:
«چشم... بیا تو، همین‌جا بریزمش تو یه ظرف دیگه.»

نگار وارد حیاط می‌شود. حیاط قدیمی، نیمه‌تاریک، پر از وسایل خاک‌گرفته و گوشه‌های سایه‌دار. رضا بالا می‌رود.

نگار در حیاط راه می‌رود. چشمانش گربه‌ای کوچک را در گوشه‌ای تاریک می‌بیند. دنبال گربه می‌دود.

صدای گربه:
«مییو...»

پایش به میله‌ای زنگ‌زده گیر می‌کند. به جلو پرت می‌شود. در یک ثانیه، سرش با شدت به لبه‌ی تیز تنور سنگی حیاط می‌خورد. صدای استخوان و گوشت در هم می‌شکند. خون مثل نوار باریک از سرش جاری می‌شود.

صحنه متوقف می‌شود. سکوت.

رضا با قاب خالی آش در دست از پله پایین می‌آید. صحنه‌ی فاجعه را می‌بیند. قاب از دستش می‌افتد.

رضا (زیر لب، بی‌صدا، وحشت‌زده):
«نه... لعنتی... نه...»

دوربین آرام عقب می‌کشد، رضا روی زمین زانو می‌زند، گربه در سایه‌ها می‌دود و ناپدید می‌شود. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.