پروانه : قسمت پنجم: کاش بمیری راحت شیم
0
4
1
21
فلشبک – هفده سال قبل
داخلی – خانه قدیمی – عصر
خانهای محقر و سایهدار. نور نارنجی غروب به سختی از پنجرههای پردهدار عبور میکند. صدای چرخیدن قاشق در لیوانی فلزی شنیده میشود. رضا ۱۳ ساله، لاغر و پریشان، روی مبل پوسیدهای نشسته، پیراهن کهنهای بر تن دارد. چشمانش خیره به ظرف پسته در دست سمیه است.
سمیه (با سردی، در حال ریختن پسته در دست پانتهآ و بهرام):
بگیر عزیزم... تو هم یکی دیگه بخور.
رضا (با صدایی آرام، ترسیده):
میشه... به منم بدین یه کم از اون پستهها؟
هر روز دارین بهم نیمرو میدین...
سمیه (با پوزخند و نگاه تحقیرآمیز):
پسته به تو؟ بشین نیمروتو بخور بابا. حق تو همونه.
مادرت مرد، تو رو گذاشت رو دست من و بابات. کاش... کاش بمیری راحت شیم.
رضا (لبهایش میلرزد):
من... مگه چه گناهی کردم؟
سمیه (با صدایی خشک):
گناهت اینه که بچهم نیستی. خون من نیستی.
در همان لحظه در با صدای بلند باز میشود. فرهاد – پدر رضا – وارد میشود. دستهایش از کارگری زخم است.
سمیه (با فریاد):
فرهاد! بیا بچهتو جمع کن، باز داره ننهمردهبازی درمیاره!
فرهاد (با نگاهی عصبانی):
چی شده باز؟ چی کار کرده؟
سمیه:
پسته خواسته! پررو شده.
فرهاد (داد میزند):
اون پسته رو من خریدم، با پول من! به بچههام میدی یعنی اونم باید بخوره. رضا هم بچهی منه. بده اون پسته رو!
سمیه با اکراه ظرف را پس میدهد. فرهاد با عصبانیت آن را از دستش میگیرد و چند پسته در دست رضا میگذارد.
فرهاد (آهستهتر، مهربان):
بیا پسرم. پاشو برو تو اتاق، یه وقت غمگین نباشی...
من هنوزم باباتم... بابا قربونت بشه.
فرهاد پیشانی رضا را میبوسد. نور غروب صورت رضا را روشن میکند. اشک در چشم رضا حلقه زده است.
---
زمان حال – انفرادی – شب
سلولی نمور و تاریک. دیوارها پر از ترک و خون خشکشدهاند. رضا در گوشه سلول، روی زمین سرد نشسته. ریشش بلندتر و آشفته شده. چشمهایش پر از اضطراب. صدای زمزمههایی از درون ذهنش میآید.
توهم صدای امیر (پچپچ):
ببین کی اینجاست... مرد خوب قصه... قاتل مهربون...
توهم صدای نگار (زمزمهوار):
چرا انداختیمم؟ چرا نگام نکردی؟ چرا نذاشتی زنده بمونم؟
رضا سرش را بین دستانش گرفته، بدنش میلرزد. سکوت.
در باز میشود. نور سفید چراغ سقفی به داخل سلول میتابد. داوود با چهرهای خسته وارد میشود.
رضا (با صدایی ترکخورده، پوزخند روی لب):
سلام رفیق قدیمی...
داوود:
سلام رضا.
رضا:
چته؟ چرا اینجوری شدی؟
داوود (سکوت میکند):
رضا... واقعاً تو سه نفر رو کشتی؟
رضا (با لحنی غمگین، آرام و شمرده):
تو دیگه این حرف رو نزن...
به جون خودم، خودت... و نعیمه که قلبم براش میره... نکشتم...
نکـــشتم...
داوود (بعد از مکث):
نمیدونم...
رضا:
نعیمه کو؟ چرا نیومد؟
مگه نگفتی میاد؟
داوود (با طفره رفتن):
بیخیال... کار داشت...
رضا:
کار داشت؟... داوود... میگم چرا نیومد؟
داوود (با نگاه به زمین):
خواستگار داشت... رفتن خونشون...
رضا (چند ثانیه سکوت. صدایش آرام میشود):
خواس...تگار؟...
نعیمه؟
داوود (آه):
آره...
رضا:
خواستگار...
داوود:
من برم.
داوود خارج میشود. رضا تنها میماند. نور چراغ سقف کمکم سوسو میزند. رضا آرام میخندد. سپس به شدت گریه میکند. سرش را به دیوار میکوبد. توهم صدای سمیه در گوشش میپیچد:
توهم صدای سمیه:
کاش بمیری...