پروانه : قسمت هفتم: یا خاک یا چوب دار
0
2
1
21
زندان – شب – سالن غذاخوری
رضا با سینی غذا در صف ایستاده. پشت سر او مردی حدوداً ۵۵ ساله، موهای خاکستری، سبیل نازک و چشمان تیزبین ایستاده؛ کمال. بهآرامی نزدیک میشود.
کمال:
(آهسته) خیلی مظلومی. ولی اینجا مظلوم زنده نمیمونه، فقط باهوشا میمونن.
رضا:
(نگاه کوتاهی میکند) نمیخوام با کسی حرف بزنم.
کمال:
ولی تو باید حرف بزنی. چون یه راه هست... یه راه برای فرار. فقط یه نفر میتونه پیداش کنه.
رضا کمی کنجکاو میشود. مکث میکند.
رضا:
تو کی هستی؟
کمال:
اونی که یه بار از اینجا فرار کرده... و هنوز زندهم. بیا شب توی انباری پشت حیاط پشتی. اگه نیای، دیگه هیچوقت حرف نمیزنم.
---
فلشبک به گذشته – تالار عروسی – شب
نورهای رنگی، موزیک شاد. نعیمه با لباس سفید، لبخند به لب، کنار داماد جوان (مردی خوشپوش با کراوات مشکی) ایستاده. داوود از گوشه سالن به آنها نگاه میکند. لبخندی مصنوعی بر لب دارد.
عمهٔ نعیمه:
مبارکه عزیزم! عجب پسر خوب و مودبیه! تو لیاقتشو داشتی.
نعیمه نگاهش را برای لحظهای از روی شوهرش برمیدارد و آرام میگوید:
نعیمه:
(با صدای گرفته) کاش همهچی جور دیگهای میشد...
عمه:
چی؟ چیزی گفتی؟
نعیمه:
نه... چیزی نبود.
---
زندان – شب – انباری متروکه
رضا وارد انباری تاریک میشود. چراغ کمسویی بالای سرش روشن است. کمال منتظر است، نقشهای دستنویس در دستش.
کمال:
پایین همین دیوار، یه تونل هست. از زمان شاه. برای فراری دادن زندونیهای سیاسی. فقط یه راه داره، و یه شب. شب شورش.
رضا:
تو چرا هنوز اینجایی اگه این راهو بلدی؟
کمال:
چون یکیو بیرون گذاشتم. دخترم. هنوز منتظره باباش برگرده. منم منتظرم زمانش برسه. ولی تو... اگه میخوای نجات پیدا کنی، یا دیوونه نشی، باید بزنی به دل زمین.
رضا:
فکر کنم دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم...
دوربین آرام روی صورت رضا زوم میکند. چشمانش قرمز، موهای آشفته، لببهلب خندهای عصبی. صداهایی در ذهنش میپیچد — صدای امیر، صدای نگار، صدای نعیمه در شب عروسی...
کمال:
(در گوش رضا) یا خاک... یا چوبه دار.