پروانه : قسمت هشتم: جاده بی بازگشت

نویسنده: ghaffarisamiyar

زندان – نیمه‌شب

صدای شرشر لوله‌های آب، چراغ‌های خاموش بند، و سکوتی که گه‌گاه با نعره‌ی یک زندانی قطع می‌شود. رضا با دست‌هایی لرزان، گوشه‌ای از تخت آهنی‌اش نشسته و به نقشه‌ای کج و کوله که کمال کشیده، خیره شده.

کمال (آهسته):
اون نگهبان شبگرد طبقه پایینو یادته؟ بهنام؟
شبای پنج‌شنبه میره تو اتاق نگهبانی طبقه بالا، می‌خوابه. همون موقع بهترین فرصته.

رضا:
یعنی فقط پنج‌شنبه؟ یعنی فقط یه شانس؟

کمال:
یه شانس بیشتر نداری، رضا. اگه اونم بسوزه، دیگه راهی نیست. تونل از زیر حمام بند قدیمی می‌ره بیرون. ولی یه نفر هست... باید از شرش خلاص شیم.

رضا (نفس عمیق):
کیه؟

کمال (با مکث):
عباس کفترباز. اون تنها کسیه که فهمیده داریم یه کاری می‌کنیم. اگه دهن باز کنه... همه‌چی می‌ره رو هوا.

رضا:
باهاش حرف می‌زنم.

کمال (جدی):
رضا... با حرف نمی‌فهمه.


---

بند قدیمی – صبح فردا

رضا عباس رو گوشه‌ای پیدا می‌کنه. مردی با چهره‌ای چرک، سیبیل پرپشت و چشم‌هایی که انگار همیشه همه‌چیزو می‌دونن.

رضا:
شنیدم فهمیدی یه حرکتی تو بند داره می‌زنه...

عباس (می‌خنده):
تو هم شنیدی؟ یا خودت می‌زنی؟

رضا (نفسش سنگین شده):
یه چیزی می‌خوام... یه لطف. یه سکوت فقط.

عباس:
سکوت قیمتیه، داداش. شاید واسه کسی دیگه بیشتر بی‌ارزه.

رضا:
داری تهدیدم می‌کنی؟

عباس:
نه... دارم قیمت می‌گم.

لحظه‌ای سکوت. بعد، رضا سرشو پایین می‌اندازه، برمی‌گرده... اما همون شب، موقع شام، وقتی عباس به سمت دستشویی می‌ره، رضا دنبالش می‌ره. دوربین سالن غذاخوری تاریکه. رضا با قطعه‌ای فلزی که از تختش جدا کرده، پشت سر عباس ظاهر می‌شه.

رضا (زیر لب):
تو خواستی...

صدای ضربه. خون روی دیوار پاشیده می‌شه. نفس‌نفس‌زدن رضا... قطره‌های عرق. چند لحظه بعد، بدن بی‌جان عباس کنار دیوار افتاده. رضا دستش می‌لرزه... اما چشم‌هاش سردتر از همیشه‌ست.


---

نما موازی – خانه نعیمه

صدای موسیقی ملایم. نعیمه با لباس شب مشکی در مهمانی‌ای مجلل کنار همسر جدیدش، مهراد، که مردی خوش‌پوش و لبخند به لب است، می‌رقصد. صدای خنده‌ی مهمانان. لیوان‌های نوشیدنی. نعیمه می‌خندد، اما گاهی نگاهش به دوردست می‌رود.

مهراد:
چته عزیزم؟

نعیمه:
هیچی... فقط یه حس عجیبه. انگار یه چیزی داره از ته وجودم می‌سوزه.

مهراد (با خنده):
بس کن دیگه! امشب شب ماست. نه شب ارواح!

نعیمه لبخند می‌زنه، اما قطره اشکی که گوشه‌ی چشمشه رو نمی‌تونه پنهان کنه. تصویر کات می‌خوره به چهره خون‌آلود رضا که زیر نور کم‌جان حمام بند زندان، روی زمین نشسته... آرام، بی‌حرکت... اما انگار چیزی درونش بیدار شده.


---

آخرین دیالوگ (مونولوگ رضا):
"اولین‌بار که خون ریختم... دنیا یه لحظه ساکت شد. انگار خود خدا هم خجالت کشید نگاهم کنه." 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.