پروانه : قسمت نهم: تولد یک هیولا
0
6
1
21
شب قبل از دادگاه، سلول انفرادی زندان – سکوت مطلق
رضا روی زمین سرد نشسته، زانوهایش را بغل کرده. نگاهش به دیوار خیره است. دیگر اثری از اشک یا التماس در چشمانش نیست. صدای ذهنیاش شنیده میشود:
رضا (در ذهنش):
«همه چی تموم شد. اون رضا که رحم داشت، مُرد. اون رضا که میخواست ثابت کنه بیگناهه، دفن شد زیر خندهی اونایی که بهم خیانت کردن.»
در تاریکی سلول، چهرهی امیر، نگار و پیرمرد مثل سایهای رو به رویش ظاهر میشوند. امیر لبخند میزند.
امیر (توهم):
«بالاخره فهمیدی... برای زنده موندن، باید بمیری. اونم نه یه بار، صد بار.»
رضا بلند میشود. تاریکی درونش حالا کامل شده.
---
تونل زیرزمینی، نیمهشب
رضا و کمال در حال خزیدن در تونلی نمور و تاریک هستند. صدای چکههای آب، بوی نم، و هوای خفهکننده فضا را پر کرده.
کمال:
«نزدیکیم. اون سر تونل به یه انبار متروکه وصل میشه. از اونجا راحت فرار میکنیم.»
رضا مکث میکند. چند ثانیه نگاهش روی پشت سر کمال ثابت میماند. ناگهان، سنگ زنگزدهای را از کف تونل برمیدارد و با تمام قدرت به پشت سر کمال میکوبد. کمال با نالهای کوتاه بیهوش میشود.
رضا خم میشود. با چاقویی که از او دزدیده، کارش را تمام میکند. زیر لب میگوید:
رضا:
«ببخش رفیق... ولی الان دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم. حتی به سایهم.»
---
خانهی جدید نعیمه – شب جشن عروسی
خانهای مدرن با نورهای رنگی، موزیک بلند و مهمانانی شاد. نعیمه با لباس عروسی ساده و لبخندی تصنعی کنار همسر جوانش، «مهراد »، ایستاده.
مهراد (در گوش نعیمه):
«لبخند بزن عزیزم. همه دارن نگاه میکنن.»
نعیمه:
«لبخند زدن وقتی دل آدم سنگینه سخته.»
مهراد میخندد و دستش را میگیرد.
مهراد:
«گذشته رو بنداز دور. الان فقط ما هستیم... ما.»
در گوشهی سالن، داوود با حالتی تلخ به آنها نگاه میکند. جلو میرود.
داوود (به نعیمه):
«واقعا به این راحتی؟ این همه سال، اون همه قول، همه چی یادت رفت؟»
نعیمه (آرام):
«داوود... تموم شد. رضا دیگه نیست. یا اگرم باشه... اون دیگه رضا نیست.»
داوود:
«حق با توئه. اون دیگه رضا نیست... اون حالا یه چیز دیگهست.»