پروانه : قسمت دهم: حالا من شکارچی ام
0
4
1
21
نما: شات بسته از در خروجی تونل، خاکآلود، تاریک، و خاموش. صدای نفسنفسهای بریده رضا شنیده میشود. او آرام از تونل بیرون میخزد. شب است. نسیم خنکی بر صورتش میخورد. آسمان پرستاره است، اما هیچکدام از ستارهها روشن نیستند...
رضا (آهسته، با چشمهای پُر از خشم به آسمان):
"دیدی؟ دیدی دیگه نمیتونین حبسَم کنین..."
کات: اتاقی تاریک، با نور کم زرد چراغ نفتی. رضا با دستانی لرزان در حال طراحی ماسکی از جنس چرم سوخته و تکههای پر کلاغ است. چشمهای ماسک با شیشههای قرمز پوشیده شدهاند. ماسک را جلوی صورت میگیرد. چند ثانیه به آن خیره میشود. ماسک در دستش میلرزد... بعد آرام روی صورتش میگذارد. تصویر سیاه میشود.
لوکیشن: خانه نعیمه و مهراد – روز – آشپزخانه مدرن
نور ملایم، فضای گرم و شاد. نعیمه با لبخند رو به مهراد ایستاده، چای مینوشد.
نعیمه (آرام، اما با بغض خفیف):
"مهراد... من باردارم."
مهراد (متعجب، بعد لبخند پهن):
"واقعاً؟! عزیزم… چه خبری! وای یعنی ما داریم پدر و مادر میشیم؟"
نعیمه:
"آره... از هفتهی پیش فهمیدم. فقط میخواستم مطمئن شم."
مهراد میخندد، او را بغل میکند. دستش را روی شکم نعیمه میگذارد. دوربین آرام پن میکند...
کات موازی: رضا نشسته روی صندلی چوبی در خانهای مخروبه و تاریک. دود سیگار فضا را گرفته. ماسک کلاغ مقابل او روی میز است. رضا به آن زُل زده. صدای نفسش سنگین است. چشمانش خالی. یک کلاغ واقعی روی لبهی پنجره مینشیند. قارقار میکند. رضا نگاهش میکند.
---
لوکیشن: عمارت خانواده گلشاهی – شب – نمای خارجی
خانهای مدرن، حیاط بزرگ، دوربین آرام از پنجرهی روشن وارد فضای داخلی میشود. شام خانوادگی در حال برگزاری است.
اعضای خانواده:
علی گلشاهی: پدر خانواده، حدود ۴۳ ساله، کتوشلوار رسمی، چشمانی تیز و پر از زیرکی.
نسیم محمدی: مادر، مهربان، نگران.
صدار: پسر بیستساله، بازیگوش، گوشی به دست.
نیایش: دختر ۲۴ ساله، کتابخوان، آرام، عاطفی.
نسیم (با لبخند):
"صدار جان گوشی رو بزار زمین. موقع غذا که اینطوری نبودی قبلاً."
صدار (با خنده):
"مامان الان سال دوهزار و بیست و پنجهست، نه هزار و سیصد و پنجاه."
علی (با لحن سرد):
"بذار بچهها راحت باشن نسیم... چیزی که مهمه اینه همه چیز باید درست پیش بره. درست و طبق برنامه."
نگاه علی به گوشهای از سالن کشیده میشود. اسنادی در دست دارد، چهرهاش جدی و حسابگر است.
---
فلشبک – ۱۰ سال پیش – خانه رضا
رضا ۲۰ ساله، صورتش ساده و مهربان. علی گلشاهی ۲۳ ساله، لبخندی موذیانه بر لب دارد. خانه ساده است، اما همه چیز مرتب و تمیز. صدای تلویزیون قدیمی در پسزمینه.
علی (لم داده روی کاناپه):
"کجا بودی رضا؟"
رضا (خندان):
"با نعیمه بودم، رستوران سر کوچه. تو چی؟ چی شده؟"
علی (جدی میشود):
"راستش خیلی لنگم رضا... میشه یکم بهم قرض بدی؟"
رضا (بدون لحظهای شک):
"باشه، الان میارم."
رضا به سمت گاوصندوقش میرود، جلوی چشم علی، رمز را وارد میکند. علی با نگاه دقیق، رمز را حفظ میکند. رضا چند اسکناس درمیآورد.
رضا:
"بگیر اینم برای تو. فقط زودتر پس بده، یه مقدارشو برای مغازه نیاز دارم."
علی (با لبخند دروغین):
"دمت گرم داداش. تو همیشه رفیق مَردی."
دوربین آرام روی نگاه علی زوم میکند که به رمز گاوصندوق زُل زده. صورتش تاریک میشود.
فلشبک قطع میشود. رضا در زمان حال، ماسک کلاغ را به صورت میزند. صدای ضربان قلب تند، نورها کمرنگ. صدای خودش در ذهنش میپیچد:
رضا (در ذهن):
"الان نوبت منه... حالا من شکارچیام."
تصویر فید میشود.