پروانه : قسمت یازدهم: حالا نوبت حساب کشی رسیده

نویسنده: ghaffarisamiyar

فلشبک – ده سال پیش / شب / خانه رضا

هوا سرد است. ساعتی از نیمه شب گذشته. خیابان خلوت است.
علی گلشاهی آهسته و با قدم‌های حساب‌شده به در خانه‌ی رضا می‌رسد. نگاهی به اطراف می‌اندازد، دست در جیبش می‌برد و کلیدی را بیرون می‌کشد. کلیدی که چند روز پیش، پنهانی از کت رضا برداشته.

در خانه را آرام باز می‌کند. فضای خانه تاریک است. صدای عقربه‌های ساعت روی دیوار، ضرباهنگ دزدی‌ست.

علی مستقیم به سمت اتاق رضا می‌رود. جلو گاوصندوق می‌ایستد، لبخندی مرموز می‌زند. رمز را وارد می‌کند. در باز می‌شود.

علی (زمزمه‌کنان):
«ممنون بابت اعتماد... رفیق.»

دستش را داخل گاوصندوق فرو می‌برد، بسته‌های اسکناس را یکی‌یکی بیرون می‌کشد، داخل کیف چرمی‌اش جا می‌دهد. صدای تنفسش تندتر شده.
ناگهان صدای ماشین رضا از دور شنیده می‌شود.

علی (با اضطراب):
«لعنتی!»

سریع کیف را می‌بندد و از پنجره پشتی فرار می‌کند.


---

زمان حال / شب / رستورانی لوکس در شمال تهران

نور لوسترهای طلایی روی میزهای شیشه‌ای منعکس شده. خانواده گلشاهی – علی، نسیم، نیایش و صدار – در حال غذا خوردن هستند.

صدار (با خنده):
«بابا دوباره از اون معامله‌هات بگو... همون که زدی طرفو پیچوندی و پولشو بالا کشیدی!»

علی (با غرور):
«همش زرنگیه پسر. کلاه‌برداری نیست... بازی حرفه‌ایه.»

همگی می‌خندند. بیرون رستوران، یک پرشیا مشکی پارک است. درونش، رضا نشسته. ماسک کلاغ کنار صندلی‌اش است. سیگاری روشن کرده، دود آرام بالا می‌رود. نگاهش یخ‌زده روی پنجره رستوران قفل شده.

رضا (با صدای ذهنی):
«نزدیک شدیم... علی.»

داخل رستوران ناگهان علی با خدمتکار بحثش می‌شود.

علی (با فریاد):
«چی گفتی؟! می‌زنم همینجا لت و پارِت می‌کنم!»

خدمتکار (با خونسردی):
«تو اگه مردشی، اینجا سرتو بالا بگیر نه پشت پولای دزدی.»

علی حمله می‌کند، اما خدمتکار جاخالی می‌دهد. دعوا بالا می‌گیرد. دو خدمتکار دیگر وارد می‌شوند و علی را زمین می‌زنند.

در همین لحظه، در رستوران باز می‌شود.
رضا وارد می‌شود. ماسک کلاغ را روی صورت دارد.
قدم‌هایش سنگین است. ساکت.
فضا منجمد می‌شود.

مشت اول را مستقیم به صورت یکی از خدمتکاران می‌زند. دومین را به شکم دیگری. خشمش مهار نشده.
با بی‌رحمی ضربه می‌زند. خون روی کاشی‌ها پاشیده می‌شود.
هیچ‌کس جرأت نزدیک شدن ندارد.
علی در گوشه‌ای نشسته، با ترس نگاه می‌کند.

رضا بدون اینکه به او نزدیک شود، سرش را کمی کج می‌کند، به دوربین سقفی رستوران نگاه می‌کند.
ماسک کلاغ را آرام به سمت آن برمی‌گرداند.

سپس، در سکوت کامل از رستوران خارج می‌شود.


---

صحنه بعد / داخل ماشین پرشیا / شب

رضا رانندگی می‌کند. کنارش داوود نشسته.

داوود:
«با اون ماسک، ترس ریخت تو تنشون.»

رضا:
«این فقط شروعشه.»

داوود:
«از رستوران تا خونه‌شونو دنبال کردیم. آدرس کاملو داریم.»

رضا لبخند نصفه‌ای می‌زند. چیزی شبیه به لذت در نگاهش برق می‌زند.

رضا:
«حالا نوبت حساب‌کشی رسیده... خانواده‌ی گلشاهی.» 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.