پروانه : قسمت دوازدهم: ربایش

نویسنده: ghaffarisamiyar

زمان: حال - ظهر یک روز آفتابی

صدای زنگ مدرسه و همهمه‌ی بچه‌ها در خیابان شنیده می‌شود. نیایش، با لباس روشن و کوله‌ای کوچک روی دوش، لبخند کمرنگی به دوستانش می‌زند و از آن‌ها جدا می‌شود. کوچه‌ی خلوت و نیم‌سایه‌دار، با درخت‌هایی که سایه‌های لاغرشان روی دیوارها افتاده، حالتی غریب دارد.

او وارد کوچه‌ی باریکی می‌شود. ناگهان صدای ترمز تیز دو ماشین پژو سکوت را می‌شکند. یک پژو از جلو و یکی از پشت، مسیر را می‌بندند. نیایش شوکه می‌ایستد.

در پژو عقب باز می‌شود. داوود، محمد و سعید، هر سه با لباس‌های تیره، ماسک‌های نیمه‌پوشیده و سرعت بالا، از ماشین بیرون می‌پرند.

نیایش (وحشت‌زده):
«چی می‌خواین؟! داد می‌زنمااا!»

محمد بدون حرف اسپری بی‌هوشی را جلوی صورتش می‌گیرد. نیایش چند لحظه با حالتی تلو‌تلو به عقب می‌افتد و بیهوش می‌شود. سعید و داوود او را بلند می‌کنند و به داخل صندوق عقب هل می‌دهند.

داوود (نفس‌نفس‌زنان):
«تموم شد آقا رضا.»

رضا که در ماشین مشکی‌اش کنار کوچه ایستاده، آرام شیشه را پایین می‌کشد. نور خورشید درست روی صورتش افتاده ولی نگاهش سرد و بی‌احساس است. سیگاری روشن بین انگشتانش دود می‌کند.

رضا (با لحنی خشک و بی‌رحم):
«خوبه.»


---

صحنه بعد - چهارراه، چراغ قرمز - داخل ماشین رضا

سه ماشین پشت‌سر هم در ترافیک گیر افتاده‌اند. صدای ساعت ماشین و تیک‌تاک زمان مثل پتک روی اعصاب است. ناگهان یک ماشین پلیس کنار ماشین داوود متوقف می‌شود.

سعید (با وحشت):
«وای وای... وای چیکار کنیم؟ پلیسه کنارمونه... راننده‌ست... راننده نگام کرد!»

داوود (با صدای آهسته ولی محکم):
«آروم باش. عادی باش. فقط نگاه نکن. از نفس دهنت نفس بکش.»

سعید به سختی نفس می‌کشد. عرق از پیشانی‌اش می‌چکد. رضا از ماشین خودش به سمت آن‌ها نگاه می‌کند. با خونسردی، اسلحه‌ای کمری را بیرون می‌کشد و داخل جیبش می‌گذارد.

داوود (به سمت رضا):
«چیکار می‌کنی آقا رضا؟!»

رضا (بدون آنکه نگاه کند):
«اگر گرفتنمون، باید بتونیم از خودمون دفاع کنیم.»

سکوت... چراغ سبز می‌شود. ماشین پلیس حرکت می‌کند و نفس همه داخل ماشین آزاد می‌شود.


---

صحنه بعد - خانه گلشاهی - شب

خانه پر از نور اما در سکوت سنگینی فرو رفته. مادر، نسیم، روی مبل نشسته و به تلفن زل زده. صدای زنگ پشت‌سر‌هم تلفن همراه علی سکوت را می‌شکند.

نسیم (با صدایی خسته و ترسیده):
«جواب بده علی... شاید خبر نیایشه.»

علی (با نگاهی پریشان):
«شماره ناشناسه... مطمئن نیستم...»

او گوشی را نگاه می‌کند اما دکمه رد تماس را می‌زند. صدای زنگ دوباره شروع می‌شود. نور مهتابی روی صورت پریده‌رنگ مادر افتاده و اشک از گوشه چشمش سرازیر می‌شود.


---

کات به رضا

داخل زیرزمین متروکه‌ای نشسته، ماسک کلاغ روی میز. او آرام دستش را به روی صورت ماسک می‌کشد. نور کم‌جان لامپ، چشم‌هایش را روشن می‌کند.

رضا (با صدایی درونی، زیر لب):
«حالا نوبت حساب‌کتاب گذشته‌ست. از پول من، از اعتمادم، از قلبم...»

کات. سیگار روی ماسک خاموش می‌شود. تاریکی مطلق.


---
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.