پروانه : قسمت چهاردهم: جواب خون با خون

نویسنده: ghaffarisamiyar

صحنه اول – مخفیگاه رضا، زیرزمین یک خانه متروکه

نیایش در گوشه‌ی اتاقی تاریک نشسته، نور زرد لامپ سقفی مستقیم روی صورتش افتاده. چشمانش قرمز، موهایش آشفته. رضا روبه‌رویش روی صندلی نشسته، با آرامش و ماسک کلاغ روی صورتش.

رضا (آرام و عمیق):
تو هنوز باور داری که پدرت بی‌گناهه؟
(مکث می‌کند، صدایش زمزمه می‌شود)
نیایش… یه بچه وقتی بزرگ می‌شه، باید چشمشو باز کنه. به خصوص وقتی دور و برش پر از درنده‌ست.

نیایش (با ترس و سردرگمی):
تو کی هستی؟… چرا منو آوردی اینجا؟ من بهت چی کار کردم؟

رضا (با لبخند تلخ، بدون برداشتن ماسک):
هیچ‌چیز. تو فقط یه تکه از پازلی. من فقط دارم تصویر کامل رو نشونت می‌دم.
(ناگهان تُن صدا را بالا می‌برد)
چرا فک می‌کنی پدرت همیشه قهرمان بوده؟ چون پول داده؟ چون غذا سر سفره‌تون بوده؟

نیایش می‌لرزد. رضا صندلی‌اش را نزدیک‌تر می‌کشد.

رضا (نرم و نفوذی):
تو تا حالا ازش پرسیدی اون پولارو از کجا آورد؟ از کدوم گاوصندوق دزدید؟ چند نفر رو بدبخت کرد؟ از جمله من؟
(مکث)
تو می‌خوای حقیقتو بدونی؟ من بهت کمک می‌کنم. ولی باید بزاری حقیقت از لای درد بیاد بیرون...


---

صحنه دوم – کلانتری / اتاق تجسس

سرگرد رامین جهانی با یک استایل مرتب اما خسته روی صندلی تکیه داده. دوربین‌های رستوران را بارها دیده. با دستیارش جواد در حال بررسی گزارش جدید هستند.

جواد:
ردیاب ماشین پرشیای مشکی پیدا شده. ۱۰ دقیقه قبل از حادثه‌ای که جلوی رستوران رخ داد، اون ماشین توی یکی از کوچه‌های نظام‌آباد دیده شده.

سرگرد جهانی (با تیزبینی):
یه نقشه به‌ظاهر ساده اما با یه ذهن پیچیده پشتشه. اینا آماتور نیستن. مخصوصاً اون ماسک… اون ماسک یه علامته. انگار امضا داره.
(به مانیتور اشاره می‌کند)
ما باید بفهمیم اون علامت چی می‌گه. یه روان‌شناس بفرستین پیشم. درگیر روان‌پریشی نیست… داره با ما بازی می‌کنه.


---

صحنه سوم – شب / خیابانی خلوت در جنوب شهر

داوود تنها قدم می‌زند، درگیر افکارش. ناگهان صدای فریادی از کوچه می‌آید. دو پسر در حال کتک زدن نوجوانی هستند. داوود دخالت می‌کند.

داوود:
بی‌شرفا! ولمش کنین!

درگیری بالا می‌گیرد. یکی از پسرها چاقویی بیرون می‌کشد. داوود با خشونت او را به دیوار می‌کوبد، چاقو از دستش می‌افتد، زمین می‌خورند… لحظه‌ای بعد، پسر بی‌جان روی زمین است. سکوت.

داوود (با نفس‌نفس):
لعنتی… لعنتی…

او نگاهی به اطراف می‌اندازد و با استیصال، گوشی‌اش را در می‌آورد.

داوود:
(با صدایی لرزان)
آقا رضا… خراب شد. یکی مُرد. یکی رو کشتم… کمکم کن…


---

صحنه چهارم – مخفیگاه رضا

رضا به تلفن جواب می‌دهد. سکوت می‌کند. انگشتانش روی میز می‌لرزد. به نیایش نگاه می‌کند که هنوز در گوشه‌ی اتاق نشسته و آرام با خودش زمزمه می‌کند.

رضا (زیرلب):
همه چیز داره می‌ریزه…

او ماسک کلاغ را از میخ دیوار برمی‌دارد. به‌آرامی آن را روی صورتش می‌گذارد و به آینه نگاه می‌کند.

رضا (به خودش):
پس وقتشه... خون جواب خون...


--- 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.