پروانه : قسمت پانزدهم: دام

نویسنده: ghaffarisamiyar

صحنه اول - بیابان خشک و خلوت، ظهر
ماشین‌های پلیس به یک نقطه رها شده می‌رسند. یک پرشیا سیاه بدون پلاک در وسط زمین ترک‌خورده خاکی رها شده. خورشید وسط آسمان است و صدای باد روی خاک می‌پیچد.

سرگرد جهانی (با عصبانیت):
«اینجا یه قبرستونه‌ست، نه رد مجرم.»

جواد (دستیار):
«این ماشین خودشه قربان... اما کسی اینجا نیست. رد پا هم نیست، مثل اینکه تازه اومده و گذاشته و رفته.»

سرگرد جهانی به اطراف نگاه می‌کند. لحظه‌ای سکوت. صدای لاستیک ماشین‌هایی در دوردست. سرگرد جهانی برمی‌گردد. چند ماشین مشکی با سرعت نزدیک می‌شوند. پیش از اینکه پلیس‌ها واکنشی نشان دهند، صدای شلیک گلوله‌ها فضا را می‌شکافد.

پلیس (فریاد):
«کاور بگیر! شلیک دارن می‌کنن!»

گلوله‌ها به سمت ماشین‌های پلیس می‌بارند. دو افسر زخمی می‌شوند. مهاجمان بلافاصله با گرد و خاک فرار می‌کنند. سرگرد جهانی که زیر ماشین پناه گرفته، با خاک آغشته به خون بلند می‌شود.

سرگرد جهانی (زمزمه):
«ما رو کشوند به دام… لعنتی.»


---

صحنه دوم - اتاق تاریک زیرزمینی - شب
نیایش با چشم‌های خشک و بی‌رمق به دیوار خیره شده. صدای زمزمه‌ای مبهم در ذهنش می‌پیچد. رضا پشت سر او ایستاده، در سایه.

رضا:
«حقیقت رو می‌دونی نیایش… بابات همیشه یه دزد بوده. اون فقط از من پول ندزدید، ازت زندگی‌تو دزدید.»

نیایش با صدای لرزان:

نیایش:
«صداها... دیگه نمی‌رن… نمی‌تونم… نمی‌تونم…»

رضا (آرام و بی‌احساس):
«تو حالا آماده‌ای. من دیگه کارمو باهات تموم کردم.»

رضا در را باز می‌کند. نور خیابان از بالای پله‌ها دیده می‌شود. نیایش آرام از جا بلند می‌شود و مثل زامبی‌ها به سمت خروجی حرکت می‌کند. پاهایش می‌لرزند، نگاهش خالی است.


---

صحنه سوم - خیابان شبانه
نیایش بدون کفش، با موهای پریشان در خیابان راه می‌رود. اتومبیل‌ها بوق می‌زنند اما او نمی‌شنود. به روبرو خیره است. آدم‌ها نگاهش می‌کنند، اما کسی نزدیک نمی‌شود.


---

صحنه چهارم - اداره پلیس - اتاق بازجویی
سرگرد جهانی پشت میز نشسته، روبه‌روی صفحه‌ای که چهره داوود در آن دیده می‌شود.

جواد:
«قربان، اون قتل کوچه رو داوود انجام داده. شاهد هست، دوربین هست. رضا هنوز لو نرفته اما داریم بهش نزدیک می‌شیم.»

سرگرد جهانی:
«رضا داره مثل شطرنج‌باز حرفه‌ای حرکت می‌کنه. ولی داوود براش نقطه ضعفه. از همین‌جا باید بگیریمش.»


---

صحنه پنجم - مخفیگاه رضا - شب
داوود با لباس خون‌آلود وارد اتاق می‌شود. رضا آرام از پنجره به خیابان نگاه می‌کند.

داوود (با ترس):
«رضا... اشتباه شد... فکر کردم اسلحه داره... زدمش... مُرد.»

رضا (بدون چرخیدن):
«اشتباه؟ تو حالا یه بار سنگین روی دوش منی داوود. پلیسا تو رو دنبال می‌کنن، یعنی دارن منو بو می‌کشن.»

داوود (با اضطراب):
«کمکم کن رضا...»

رضا آرام برمی‌گردد. چشمانش سرد، صورتش بی‌احساس. ماسک کلاغ روی میز افتاده.

رضا:
«فقط یه راه داریم. باید برگردیم به نقشه. وقتشه بازی رو عوض کنیم.»  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.