پروانه : قسمت شانزدهم: فقط یک راه برای رستگاری داری

نویسنده: ghaffarisamiyar

شب – خانه متروکه – داخل اتاق نیمه‌تاریک
رضا ایستاده، در سکوت. ماسک کلاغ را به دیوار زده. سیگار در دستش می‌سوزد، ولی کام نمی‌گیرد. داوود وارد می‌شود، نفس‌نفس‌زنان.

داوود (با ترس):
آقا رضا... اون قتل کار من بود. اشتباه کردم. ولی قسم می‌خورم دیگه...

رضا (آرام، بدون نگاه کردن):
تو دیگه خطر شدی داوود. باید از داستان بری بیرون.

داوود عقب می‌کشد. ناگهان رضا تفنگ از پشت کمربند درمی‌آورد و شلیک می‌کند. گلوله خطا می‌رود. داوود از پنجره فرار می‌کند.

صبح – کوچه‌ای در پایین‌شهر – ماشین پلیس
داوود، زخمی و درهم، در میان جمعیت پنهان شده. اما مأموران از دو طرف به سمت او هجوم می‌برند و او را به زمین می‌کوبند.

پلیس:
خودشه! دستبند بیار!

داخل اداره پلیس – اتاق بازجویی
سرگرد جهانی پشت میز نشسته. داوود دستبند زده روبه‌رویش است. اتاق کم‌نور است. تنها نور از چراغ بالاسر می‌تابد.

سرگرد جهانی:
اون کلاغ نقاب‌دار... تو رو فرستاد جلو، ولی خودش پشت ماسک قایم شد. بهت رحم نکرد. حالا فکر کن... تو براش چی بودی؟ نوچه؟ گوشت دم توپ؟

داوود (ساکت، نگاهش پایین):
من... نمی‌دونم.

سرگرد جهانی (با صدای آهسته):
بگو داوود... خودتو از باتلاقش بکش بیرون. تو یه قاتلی... ولی هنوز یه راه داری برای رستگاری.


---

هم‌زمان – خانه گلشاهی – شب
نیایش، در سکوت، وارد خانه شده. موهایش آشفته، چهره‌اش خالی از احساس. در دستش چاقوی آشپزخانه. علی گلشاهی روی مبل نشسته، خسته از روز کاری، بی‌خبر از چیزی.

نیایش (آرام):
بابا... وقتشه تاوان بدی.

علی سرش را برمی‌گرداند. در چشم‌های دخترش چیزی عجیب می‌بیند. بلند می‌شود، عقب می‌رود.

علی:
نیایش... تو حالت خوب نیست.

نیایش چاقو را بالا می‌برد، اما ناگهان پلیس‌ها از در وارد می‌شوند.

پلیس:
زمین بخواب! سلاح رو بنداز!

نیایش دستش می‌لرزد. چاقو می‌افتد. زانوهایش خم می‌شود و فرو می‌ریزد. گریه نمی‌کند. فقط به زمین خیره می‌شود.


---

هم‌زمان – خانه نعیمه و مهراد – شب
تلویزیون روشن است. تصویر دوربین امنیتی رستوران و نقاب کلاغ روی صفحه. گوینده با هیجان می‌گوید:

گوینده اخبار:
قاتلی مرموز با نقاب کلاغ، همچنان تحت تعقیب پلیس. احتمال ارتباط او با ناپدید شدن نیایش گلشاهی و جنایات دیگر وجود دارد.

نعیمه روی مبل نشسته. دستش روی شکمش است. مهراد با نگرانی تلویزیون را نگاه می‌کند.

مهراد:
این روانیه. چقدر آدم بی‌رحم شده...

نعیمه (آهسته):
من... یه حسی دارم. انگار می‌شناسمش.

مهراد به او نگاه می‌کند. سکوت سنگینی بین‌شان می‌نشیند.


---
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.