پروانه : قسمت هجدهم: بازی با سایه ها

نویسنده: ghaffarisamiyar

فلشبک – چند ساعت پیش از حمله پلیس

تصویر تار و لرزان مردی ولگرد و خسته، با چشمانی گودافتاده و ته‌مانده‌ای از انسانیت در صورتش. در خیابانی تاریک و خلوت، در حالی که به سختی ایستاده، رضا از دور با گام‌هایی آرام نزدیک می‌شود.

رضا (آرام و شمرده): سردته نه؟ … گرسنه‌ای؟
مرد (با لکنت): آ… آره… خیلی…
رضا (به آرامی یک پاکت غذا و پتو از ماشین درمی‌آورد): اینو بخور، اینم بنداز روت. فقط یه چیزی ازت می‌خوام...

مرد مردد نگاه می‌کند. رضا می‌نشیند کنارش و سیگاری روشن می‌کند.

رضا: می‌خوام یه نقشی بازی کنی. ساده‌ست… فقط چند ساعت مثل من لباس بپوش، بشین یه گوشه. قول می‌دم پول خوبی گیرت بیاد.
مرد: بازی؟ مثل فیلماس؟
رضا (لبخند محوی می‌زنه): آره… یه فیلمی که فقط من و تو می‌دونیم آخرش چیه...

تصاویر مونتاژگونه، نشان می‌دهد که رضا موهای مرد را مثل خودش می‌زند، لباس‌های خودش را تنش می‌کند، حتی با سایه روشن نور، شباهت بین آن دو ترسناک و دلهره‌آور می‌شود. ماسک کلاغ در دستان رضا برق می‌زند.


---

زمان حال – حمله پلیس به مخفیگاه

صدای فریاد پلیس‌ها در فضای تاریک مخفیگاه طنین می‌اندازد.
پلیس: تکون نخور! دستا بالا!
در اتاق پشتی، مرد معتاد نشسته، ماسک کلاغ روی صورتش است. سکوت محض. یکی از مأموران نزدیک می‌شود که ناگهان شعله‌ آتش بلند می‌شود. جیغ و صدای بنزین. شعله‌ها بالا می‌گیرند.

سرگرد جهانی (وحشت‌زده): خاموشش کنید! خاموشش کنید لعنتی!
وقتی آتش خاموش می‌شود، جسد نیم‌سوخته‌ای روی زمین است. ماسک هنوز نسوخته. بوی گوشت سوخته فضا را پر کرده.

پلیس دیگر: جنازه کاملاً سوخته، هیچی از صورتش نمونده… فقط این ماسکه.

سرگرد جهانی (نفس‌زنان، دستانش لرزان): … تموم شد؟ یعنی… واقعا اون بود؟


---

لحظاتی بعد – در مسیر خروج پلیس‌ها

جواد: سرگرد… یه چیزی این وسط نمی‌خونه. اثر انگشت؟ دوربین‌ها؟
سرگرد جهانی (با سردی و خشم): رضا… بازم بازیت داد، مثل یه سایه... لعنتی...


---

در همین حال – بیرون شهر، در یک ایستگاه قطار نیمه‌ویران

رضا در سایه‌های شب، لباس‌های کارگری به تن دارد. سیگارش را زیر پا خاموش می‌کند و سوار قطاری می‌شود که آرام در دل تاریکی حرکت می‌کند.


---

کات – خانه نعیمه و مهراد

در تلویزیون، گزارش زنده‌ی خبری در حال پخش است.

گوینده: و حالا گزارش فوری… قاتل ملقب به "کلاغ"، مظنون اصلی جنایات اخیر، در پی یورش پلیس کشته شد…

مهراد نوزاد را در آغوش دارد و به تلویزیون نگاه می‌کند. نعیمه عرق کرده و خسته در تخت دراز کشیده، نوزاد تازه‌متولد‌شده در کنار او.

نعیمه (با لبخند خسته): تموم شد… دیگه تموم شد؟

مهراد: تموم شد عشقم… حالا فقط ما موندیم… و دخترمون…

اما دوربین آرام عقب می‌رود. چشمان نوزاد باز است. از تلویزیون، تصویر سوخته‌ی ماسک کلاغ نمایان است. سکوت سنگینی اتاق را می‌پوشاند.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.