خورشید از غرب طلوع کرده بود و خیلی وقت بود بیدار شده بودم،
به سقف اتاقم زل زده بودم و به زندگی بی معنی ام فک میکردم
بلند شدم و رفتم جلو آینه ، زیر چشام گود افتاده بود و تیره شده بود،
چن شب بود که خوب نمیتونستم بخابم نمیدونستم دلیلش چی بود!؟
با بی حوصلگی وارد حمام شدم و داخل وان پر آب شدم ،شاید اینجوری حالم بهتر شه
هندزفری رو تو گوشم کردم و اهنگ ملایمی روپلی کردم
مشغول اهنگ گوش دادن بودم که متوجه در زدن یه نفر شدم
هندزفری رو در آوردم و گفتم:بله؟
میا (خواهر ناتنی):بابا از مسافرت اومده خیلی وقته توحمومی
من چی کارکنم؟
_ قراره صبحونه رو باهم بخوریم شازده خانوم
پوزخند زدم چطور شد براش مهم شدم ساعت ونگاه کردم یه ساعتی میشد توحمومم
بعداز چن دقیقه از حموم اومدم بیرون،نفس عمیقی کشیدم مجبورا باید میرفتم سریع لباسامو پوشیدم و گوشیم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون
داشتم از پله ها میومدم پایین که میا طلب کارانه گفت :بلاخره اومدی
بدون اینکه حرفی بزنم به طرف میز تو سالن رفتمو روی یکی از صندلی ها نشستم سنگینی نگاه بابامو حس میکردم که همین موقع لیندا(نا مادری)گفت:چرا اینقدر دیر اومدی الا منتظرت بوديم؟
میتونستین نباشین...
توماس(برادر نا تنی):هوف خیلی گشنه ام...
وروی صندلی کنار من نشست
لیندا لبخند زوری زد وگفت:خوب ما بهت اهمیت میدیم الا که تا الان منتظرت بودیم..!
نگاه خیره ای به طرفش کردم و گفتم:الان این اهمیت دادنه؟...اها فراموش کردم بابام اینجاست.....
بعد به طرف بابام نگاه کردمو گفتم:راستی رسیدن بخیر بابا...
ویلیام(بابام):ما تا الان منتظرت بوديم تا بعد مدتها با همدیگه صبحونه بخوریم ولی توداری خرابش میکنی این چه وضع رفتارت با ماست؟!"
چرا امروز هیچی خوب پیش نمیرفت چرا یه بارم که شده بابام طرف منو نگرفت
نمیدونم بابا چرا خودتون رو زدین به اون راه شایدم واقعا نمیدونین که رفتارتون با من چطوریه ...
بلند شدم میخاستم برم که ،نه حداقل باید خودمو خالی کنم.لبخندهیستریکی زدم خوب واقعا حق دارید بابا این قدر بخاطر دختری که دوستش ندارین صبر کردین، بایدم من خوب رفتار میکردم شرمنده شدم،الان اگه میا بود که ....
ویلیام حرفمو قطع کرد و گفت:میفهمی داری چی میگی
حرفی نزدم وپوزخندی زدم چن قدم بر نداشته بودم که لیندا گفت:دلیل این رفتارت چیه الا
باشنیدن حرفش وایستادم باید به اینم جواب پس بدم؟! میگن با هر شخص مثه خودش رفتار کنی بهش بر میخوره،پس این رفتار من متقابلا هستش فک کنم متوجه باشین؟
و بدون اینکه منظر جوابی باشم سریعااز خونه رفتم بیرون،بغض گلومو اذیت میکردو اشکام بی اختیار سرازیر شدن.....اما من دختر تنیش بودم چرا با من اینجوری رفتار میکرد شاید اگه مامان بخاطر من....، هوف...باید از اون خونه میرفتم بیرون تنها گزینه ای که به نفع هردو طرف بود همین بود...