یک پسر 15 ساله که در تنهایی زندگی میکرد
خیلی ناراحت بود از همه متنفر بود حتی از خانواده خودش
پسر اسمش امیر بود
یه روزی به مدرسه همه بهش نگاه میکردند او خجالتی شد گردن کلفت های مدرسه به او زور گفتن
اون خیلی آروم بی سو و صدا از کنارشون رد شد
زنگ به صدا آمد همه از مدرسه بیرون آمدند امیر
در راه گردن کلفت هارو دید و مجبور شد که فرار کنه