افکار شارلوت
روز مبادا بود ، احتمالا امروز باید واقعا روز مهمی می بود . لوئی شانزدهم پادشاه قلمرو قدرتمند فرانسه قرار بود همسر من بشه ! باورنکردنی بود . پدرم که دوک دوفرانس وزیر نیرو و انرژی کشور بود ، و به نسبت به بقیه وزیران به پادشاه نزدیکتر بود . پدرم هیچوقت راجب پادشاه صحبت نمیکرد اما من از خدمتکاران پادشاه و دیگر کسانی که او را دیده بودند شنیده بودم که ایشون یک روان پریش هستن و روان پریش بودن عملا به معنای این است که قرار است با یک انسان خشمگین و تحریک پذیر رو در رو بشم . ملکه فرانسه و همسر اول پادشاه ملکه هلن آنتوانت بود . او تنها دختر نخست وزیر کشور بود که دختر پسر عموی پادشاه حساب میشد . او تا الان 4 فرزند داشت ولی متاسفانه همه ی آنها دختر به دنیا اومدن ، شنیده بودم که پادشاه یک انسانی زن ستیز است که همسرانش را فقط برای بدست آوردن وارثی پسر میبیند .
شارلوت
در باز شد ، شدت ضربان قلبم را میشنیدم . سرم را پایین نگه داشتم چون شنیده بودم ایشون اعتقاد دارند یک زن متین باید خصوصیاتی مثل سر به زیر بودن داشته باشد.
افکار شارلوت
پدرم هم من و هم خواهرم را برای پادشاه می خواست ، اما طبق قانون چون من بچه ی بزرگتر بودم من باید با او ازدواج میکردم نه خواهرم و اگر من بچه ی پسر به دنیا نیاوردم یا از این دنیا رفتم اینگونه خواهرم میتوانست با پادشاه ازدواج کند . خواهرم ، ماری دوفرانس یک فرد خوش زبان مردم دوست پاکدامن و علاقه ی زیادی به ادبیات شعر و داستان داشت و به همین دلیل تمام خانواده و مردم او را تحسین میکردند و همیشه جذب او میشدند. اما من نمیتوانستم با دیگران ارتباط بگیرم نمیتوانستم احساساتم را بروز دهم و برعکس او از کار های زمانه ای ( کارهایی که بیشتر در آن دوران توسط زنان انجام میشد ) مثل شاعری و نویسندگی و خیاطی خوشم نمی آمد . پدرم نمی دانست اما من با غلام پدرم به صورت گهگاهی شمشیر زنی و تیر اندازی با کمان یا قوانین کشور را یاد میگرفتم ، خواهرم به سیاست دار بودنش و علاقه ی زیادش به کتاب خوانی معروف بود . ولی من بجای این کار به نقاشی علاقه مند بودم اما هیچوقت نمیگذاشتم کسی آنها را ببیند . تمرین میکردم چون که فکر میکردم دیگران من را نصیحت میکنن. برای اولین بار خواستم آن را به دیگران نشان دهم چون که انقدر خوب شده بود که لیاقت تشویق را داشت . کاغذ را به سمت مادرم بردم و به آن نشان دادم و با هیجان گفتم که من این رو کشیدم ، توقع داشتم مثل خواهرم به من بگوید که آفرین و تعجب کند که چگونه این را کشیدم و بپرسد که آیا 3 سال واقعی برای این نقاشی تلاش کرده ام ؟ اما خیر هیچ چیزی نگفت فقط برای چند ثانیه به آن نگاه کرد ، در همان لحظه خواهرم ماری آمد . گل دوزه ای از گل رز در حیاط کرده بود . مادرم چشم هایش برق زد لبخند زد و گفت :« آفرین دختر گلم چه زیباست . گل دوزی را از دستش گرفت و ادامه داد : عجب ایده ی زیبایی که از گل قرمز در حیاط گرفتی .» و بعد به او شکلاتی برای تشویق به او داد و گفت اگر دفعه ی بعد بهتر گل دوزی کند بیشتر بهش میدهد ولی این هم عالیه . همان لحظه متوجه همه چیز شدم از آشپز خانه فرار کردم و به اتاقم رفتم ، قبل آن نقاشی را پاره کردم و در سال زباله انداختم و بعد در اتاقم شروع به اشک رفتن کردم ، چرا پدرم و برادرم و مادرم همیشه ماری را بیشتر من دوست داشتند ؟ البته دلایل روشنی بود ، که من در قبل گفتم اما من تمام تلاشم را میکردم اما نشد که مثل اینکه یک هاله ی نفرت انگیز دور من جمع شده بود. خواهرم متوجه این شد که من دوباره و دوباره احساس ضعف کردم و تمام روز را پیش من ماند و به من دلداری داد ، حداقل خواهرم بیشتر از بقیه به من اهمیت می داد .پس از آن روز دوباره نقاشی کشیدم دوباره تلاش کردم . ولی هیچوقت آن را به هیچکس حتی خواهرم نشان ندادم ، هیچکی نمیداند که من هنوزم نقاشی میکشم البته هیچکس هم متوجه نشد . از اول انگار نمیدانستند من نقاشی میکشم . آنها را پنهان میکردم و فقط شبها برای آنها اشک میریختم .
ولی اینبار دعا کردم التماس کردم ، اینبار پادشاه به جای خواهرم به من نگاه کند. صدای در مرا از خیال پردازی هایم بیرون آورد .
شارلوت
سالن را سکوت برداشته بود . از ترس سرم را بالا نمی آوردم . بعد چند ثانیه صدای مردی آمد که گفت : دختر اولی بیاد . مادرم رو به من گفت : نوبت توعه شارلوت . ترس وجودم را گرفت ، با قدم های سخت و لرزیده به طرف جایگاه جلوی شاه رفتم و تعظیم کردم . شاه گفت : سرت را بالا بیار. با خودم گفتم که چرا اینجور کتابی و عجیب غریب صحبت میکنه . سرم را بالا آوردم مردی قد بلند و چهارشونه با کلاهی پر از الماس بر سرش و ته ریشی قهوه ای و چشمانی قهوه ای . دوباره صدای قلبم را شنیدم. نمیدانم چرا ، زشت بود که با دیدن چهره ی شاه ضربان قلب بگیری . شاه گفت : اسمت چیه . بدون اینکه بشنوم فقط به چشمان قهوه ای تو خالیش خیره شده که بار دیگر با داد فریاد زد : گفتم اسمت چیه . ترسیده گفتم : شارلوت ، شارلوت دوفرانس عالیجناب . چهره ی خانواده ام را نمیدیدم اما احساس میکردم شرمسارشان کرده ام . شاه خندید انگار که مرا احمق فرض میکند. خجالت کشیدم ارزویم این بود که در اون لحظه یک خون آشام بودم و به سرعت نور فرار میکردم . شاه گفت : خوشگلی ، شاید بچتم مثل خودت خوشگل بشه . سرم را بالا آوردم ، تعجب کردم منظورش چه بود . دوباره شاه گفت : خیلی به پدرت رفتی . بغضم گرفت اما کسی بغض من نبود ، پدر بیچاره ام که در جنگ مرد جنگی که لزومی نبود فقط برای خشم و حرص شاه بود ! اما راست میگفت. مادرم موهای لخت قهوه ای و چشمان سبز داشت و پدرم موهای بور و چشمان آبی . و من به پدرم رفته بودم پادشاه پوزخندی زد و از روی تختش بلند شد و به طرفم آمد و دستی لای موهایم برد . ناخودآگاه عقب رفتم که کل سالن با تعجب بهم خیره شدن ، معلوم بود که دقیقا جرم کردم . خواهرم با قاطعیت گفت : سرورم بی احترامی نمیکنم ولی شما هنوز ازدواج نکردین و لمس او تقریبا غیر مجاز است . پادشاه نگاهی مشتاق به خواهرم کرد و پوزخند زد و گفت : چقدر شجاع .