ماهان رامین نگین اریان هلنا و سینا باهم دوست های صمیمی بودن هر روز باهم به مدرسه میرفتن تو مدرسه کنار هم مینشستن و باهم خیلی رفیق بودن
ماهان : شخصیت ساکت باهوش و متفکری بود
رامین : نمره هاش ضعیف با حال و قد بلند بود
نگین : باهوش بود و فقط برا همچی تئوری میچید و به اینده فکر میکرد
اریان : فقط گیم بازی میکرد و گاهی واقعیت و بازی رو باهم مقایسه میکرد
هلنا : نترس و کنجکاو بود
سینا : برا خودش یه پا کاراگاه بود و عاشق فیلم های جنایی بود
همچی عادی بود تا اینکه ماهان به مدرسه نیومد یک روز دو روز سه روز و یک هفته شد بچه ها نگرانش بودن هرچی بهش زنگ میزدن بر نمی داشت تا اینکه شب پنجشنبه رسید ساعت ساعت سه و بیست و هفت دقیقه بامداد ماهان یه پیام تو گروه واتساپ که ماه ها بود توش کسی پیام نداده بود نوشت
ماهان : بچه ها تو بد دردسری افتادم و اگه این پیامو میبینید یعنی شما هم مسئولیت نجات من و بچه های دیگه رو دارید من باید برم و کارو تموم کنم لطفا بیاید دنبالم و برم گردونید من باید دروازه رو ببندم . مدرسه باید الان برم باید معمای مدرسه رو حل کنید و بیاید دنبالم
سینا که شبا فیلم میدید پیام ماهان رو دید و اول خندید و گفت عجب داستانی برا غیبت خودش درست کرده و خندید .
اما روز بعد اصلا خوب نبود بچه ها قرار گذاشتن برن دم در خونشون ولی وقتی رسیدن دیدن که پلیس دم دره و مامان ماهان بیرونه و داره گریه میکنه رفتن نزدیک و هلنا پرسید خاله چه اتفاقی افتاده ....
م..م..ماهان گم شده شب چراغ اتاقشو خاموش کردم و رفتم صبح برا صبحانه صداش کردم ولی جوابی نداد دوباره صداش کردم ولی باز جوابی نداد تا اینکه رفتم تو اتاقش و دیدم رو تختش نیست و پنجره بازه
بچه ها یک قدم عقب رفتن و شک شدن .
مامان ماهان گفت چرا نمیاید داخل برید من هم الان میام
اونا میرن داخل و میشینن سینا که کنجکاوه مییره تو اتاق ماهان بقیه پایین میمونن سینا یه کاغذ پاره از اتاق ماهان پیدا میکنه که روش نوشته دفتر تحقیقات
کاغذو میزاره تو جیبش و میاد پایین مامان ماهان با پلیس ها حرف میزنه و اونا میگن که دنبال ماهان میگردن حتما
بعد میاد داخل
به بچه ها میگه چی میل دارین و باهاشون حرف میزنه و اونا هم بهش دلداری میدن و میگن پیدا میشه نگران نباش و ....
بچه ها بعد اینکه از اونجا در اومدن میرن تو پارک نزدیک محله میشینن و چون ماه اخر امتحانات هست و دو روز بیشتر از مدرسه نمونده باهم قرار میزارن که برن درس بخونن و بعد برن دنبال ماهان و چیزایی که گفته بود .
سینا تو راه برگشت داشت به کاغذ فکر میکرد و با خودش میگفت یعنی حتما یه چیزی هست ماهان یه چیزی میدونسته ولی چرا سرنخی برامون نزاشته یعنی انقدر مسئله فوری بوده که سریع رفته . داشت با خودش فکر میکرد که به خونه رسید و رفت درس خوند ناهار خورد و خوابید وقتی بیدار شد فکر داشت دیوونش میکرد که به سرش زد بره خونه ی ماهان اینا و اون موقع مامان ماهان سرکار بود اون قایمکی رفت خونشون و از لوله بالا رفت پنجره ی اتاق ماهان هنوز باز بود رفت داخل که شاید چیزی گیرش بیاد گشت و گشت تا رسید به یه فلش برش داشت و رفت .
فردا شد فعلا چیزی به بقیه نگفت که منتظر نمونن و میخواست هر موقع به چیزی رسید بهشون بگه .
امتحان رو دادن و برگشتنی داشتن همه باهم حرف میزدن نگین که به همچی فکر میکرد گفت نکنه یه نفر موقع خواب بیهوشش کرده و بردتش همه به نگین نگاه کردن و رامین گفت اره شایدم مامانش تو انباری زندانیش کرده و خندید همه خندیدن ولی سینا تو فکر بود و گفت ولی اگه قضیه جدی باشه چی یعنی تو مدرسه چه خبره ؟
نکنه راه برگشتی نباشه ؟
همه تو فکر فرو رفتن و هلنا گفت بی خیال همه باهم میریم حداقل با همیم
همون لحظه اریان گفت باید مثل گیم های معمایی پیش بریم سرنخ سرنخ و سرنخ باید بریم خونشون و دنبال سرنخ بگردیم .
بلافاصله سینا گفت حقیقتش من رفتم خونشون دیروز تو اتاقش یه فلش پیدا کردم ولی چون پیاده رفته بودم وفتی برگشتم خوابیدم چون حسابی خسته بودم .
رامین گفت پس اگه اینطوریه و بیکاری امروز بیایم همگی خونه ی شما
سینا گفت نه نباید تابلو کنیم برید به این فکر کنید که برای نبودنمون که قراره بریم مدرسه برای تحقیق برای پدر مادرمون چه بهانه ای بیاریم