قاصدک عاشورا

قاصدک عاشورا : قاصدک عاشورا

نویسنده: badrielham4

چرا «قاصدک عاشورا»؟

ای کربلا، تو با من چه کردی...
من آمده بودم تا روایت کنم، اما تو مرا سوزاندی. آمده بودم تا بنویسم، اما واژه‌ها در میان هق‌هق دلم گم شدند. تو فقط یک واقعه نبودی، کربلا؛ تو فریادی بودی در گوش تاریخ، تپشی در قلب انسان، زخمی در عمق جان...

در میان این شعله‌ها، قاصدکی در دلم متولد شد.
قاصدکی که دیگر سبک‌بال نبود، باری از اشک و عطش داشت.
قاصدکی که نه به بازی باد، بلکه به فرمان دل برخاست.
قاصدکی از عاشورا...

این قاصدک، پیام‌آور نگاه‌های سوخته‌ی زینب بود، سکوتِ نخل‌های تشنه، لب‌های خشکیده‌ی رقیه، بغضِ گهواره‌ی خالی... او آمد تا نگذارد صدای حقیقت در خاک دفن شود.

«قاصدک عاشورا» را نوشتم، چون حس کردم این قاصدکِ دل، باید پرواز کند.
باید از میان واژه‌ها بگذرد، در دل خواننده بنشیند، و آن اشکی را که لایق این داغ است، جاری سازد.

این کتاب، دل‌نوشته‌ای‌ست از سوختن، دیدن، فهمیدن.
از راوی‌ای که نخواست تماشاچی باشد، خواست بگوید، حتی اگر صدا نداشت.

و تویی که می‌خوانی، شاید روزی قاصدک این روایت را با دلت همراه کردی...
باشد که این قاصدک، پیامی از حقیقت بر جانت بنشاند. 
مقدمه :
 در میان اشک‌ها و ناله‌ها، در دلِ سرخیِ غروب، قاصدکی آرام بر خاک کربلا نشست. نه برای بازی با باد، که برای رساندن پیامی از آسمان به زمین.
اینجا کربلاست؛ جایی که حقیقت در خون تپید، و عشق در عطش معنا گرفت.

من، راوی این قاصدک‌ام. دختری جوان، که نه از نسل قهرمانانم و نه از خاندان خورشید.
اما دل بسته‌ام به پرچمِ افتاده‌ای در غروب، و گوش سپرده‌ام به صدایِ زنی که در خرابه‌ها، لالایی حق می‌خواند.
اینجا، جایی‌ست که دل‌نوشته‌ها به زمزمه‌ی زینب بدل می‌شوند، و اشک‌ها گواهِ نوری‌اند که خاموش نشد...

این کتاب، قصه‌ی آن قاصدک است. قصه‌ای از دل خاک، از دل فریاد، از دل سکوت.
و تو، ای خواننده…
اگر آماده‌ای، بیا…
همسفر شو با من، در مسیر اشک‌ها، از کربلا تا بلندای حقیقت…
فصل اول

راوی در دل واقعه، میان اشک‌ها و آتش‌ها

باد داغ و غم‌زده‌ای از دل بیابان می‌وزید، گویی زخم‌های تاریخ را با خود می‌آورد؛ ناله‌ای که از سینه‌ی قرن‌ها برمی‌خاست و در گوش خاک کربلا زمزمه می‌کرد. من، راوی این قصه، نه ناظری دور، بلکه قطره‌ای از دریای این اندوه‌ام. در دل واقعه‌ام. در میان خاکستر خیمه‌هایی که دیگر پناهی نیستند. در کنار نخل‌هایی که سوخته‌اند، اما هنوز ایستاده‌اند؛ شاهدند، اما خاموش.

صدای ناله‌ی کودکان، خروش مردان، گریه‌ی زنان و شکستن دل‌ها... همه را شنیدم. لمس کردم. این صداها در جانم نشسته‌اند، مثل داغی ابدی. چادرم، خاک‌خورده و آفتاب‌سوخته، پناهگاهی شد در دل آتش. چشم‌هایم اشک‌بار، اما نگاه‌ام روشن؛ روشن از نور حقیقت.
من زنده‌ام، اما هر لحظه‌ام مرگ بود. هزار بار شکستم، هزار بار سوختم، هزار بار دوباره برخاستم...

حسین...
نامش با هر تپش، در قلبم فریاد می‌شود. او تنها امام نبود؛ خورشیدی بود در دل ظلمت. دیدم که چگونه قامتش در برابر ظلم خم نشد؛ صدایش صدای تمام مظلومان زمین بود. وقتی لب‌های تشنه‌اش بر خاک افتاد، زمین ایستاد، زمان گریست، آسمان خجل شد. من آن‌جا بودم. نه در رویا، بلکه در حقیقت. در همان لحظه، در همان خاک، در همان آتش...

نه، این یک روایت نیست. این یک زندگی است. من شاهد خاموشم، اما دل‌آگاه؛ راوی‌ام، با قلبی که فریاد می‌زند. و هنوز، عطر قاصدک‌هایی که با اشک راه افتادند، در مشامم مانده... قاصدک‌هایی که پیام‌آور کربلا شدند، سبک‌بال، اما سنگین از غم.

ای کربلا...
با من چه کردی که این‌چنین دل‌باخته‌ات شدم؟
در سرزمینی گام نهادم که عطش و اشک و آه، با خاکش درآمیخته‌اند. بی‌اختیار، دل باختم؛ به مردی از تبار نور، حسین بن علی، پسر فاطمه‌ی زهرا، یاور زینب تنهای کربلا.

در حال قدم‌زدن بودم. مسیرم را گم کردم... از دل سبزه‌زار، ناگاه به بیابانی سوزان رسیدم. نهر آبی زلال در یک‌سو جاری بود و سوی دیگر، زمین تفته و بی‌قرار. حیرت‌زده شدم؛ گویی نهر، با صدایی نهان، صدایم می‌کرد. پیش رفتم...

صدای خنده‌ی مردانی در گوشم پیچید. اما دورتر، صدایی لرزان و آشنا... گریه‌ی نوزادی.
مردی با لباس سرخ و شمشیری آخته، مقابلم ایستاد:
ـ که هستی؟
گفتم: «مسافرم... نویسنده‌ام... قلم و کاغذ به دست دارم.»
گفت: «اینجا کربلاست. اینجا جنگ حسین و شمر است.»
با شنیدن نام حسین، نوری در دلم افروخته شد. گفتم: «پس من در سرزمین عشق‌ام. اجازه بده عبور کنم.»
مرد گفت: «برو!»
و من با خود گفتم: «او از سپاه شمر است؛ همانان که دین را به بهای دینار فروختند...»

در سایه‌ی درختی نشستم. تاریکی بود و سکوت. نهر، تشنه‌تر از من. خواستم از آب بنوشم، اما نهر هم تشنه‌ی لب‌های حسین بود...
پرنده‌ای شدم که می‌خواست بر حرمش بنشیند، اما بال‌هایم از اشک سنگین شده بود.

اینجا سرزمین کربلاست. اگر گوش بر خاک نهی، صدای اسبان، گریه‌ی کودکان، زمزمه‌ی مناجات حسین را می‌شنوی.
سپاه حسین اندک بود، اما پر از عشق.
سپاه شمر بسیار، اما تهی از انسانیت.

از دور صدای قهقهه می‌آمد، صدای عطش. آب را بر طفل شش‌ماهه بستند.
مادر می‌خواند: «لالایی گلم، لالا... دومادیتو ببینم... اما نه، زیر خاک.»
ابر آن‌قدر گریست که دیگر اشکی نداشت.

عباس، سقای تشنه‌لبان، به‌سوی فرات رفت، اما مشک پاره برگشت. دست جدا، نیزه بر سر... پناه زینب دیگر نبود.
علی‌اکبر، جوان رشید حسین، رفت و پیکرش ارباً اربا برگشت. دل حسین شکست...

خیمه‌ها در آتش. صدای گریه‌ی رقیه. دخترک سه‌ساله، زانو بغل گرفته، به آسمان نگاه می‌کند. پدر کجاست؟ سر پدر، بر نیزه، خورشیدی در آسمان ظلمت است.
زینب، مادر یتیمان، خطبه‌خوانِ میدان است. نه از غم گفت، نه از داغ، که از عزت و شکوه اهل بیت.

لالایی‌ها بی‌پاسخ ماند. گوش‌ها بریده شد. اشک مادران، فریادی شد در گوش تاریخ.
و تو ای قاصدک عاشورا...
از این خاک سرخ برخیز، از این آتش، از این اشک، و پیام حسین را به همه‌ی جهان برسان...

فصل دوم – نجوای شبانه در کربلا

شب، آرام‌آرام بر دشت کربلا چادر افکند؛ چادری سیاه، اما نه برای خواب، بلکه برای بیداری روح‌ها. هوا بوی خاک سوخته و اشک می‌داد. ماه، بی‌قرار و خیره، از پشت ابرها می‌نگریست. گویی آسمان هم فهمیده بود که فردا، روزی دیگر است... روزی که در آن، تاریخ از نو نوشته خواهد شد.

خیمه‌ها خاموش نبودند؛ نه از نور فانوس، که از فروغ دل‌هایی که در آن‌ها می‌تپید. من، راوی خاموش این شبِ زنده، میان نخل‌های ساکت و خاکِ آگاه، ایستاده بودم. صدایی آمد... صدایی لطیف، اما محکم؛ زمزمه‌ای آشنا، آمیخته با آیه‌هایی از آسمان.

امام حسین، در دل خیمه‌اش نشسته بود. چهره‌اش آرام، صدایش چون نسیم در شب جاری. آیات قرآن را زیر لب می‌خواند؛ هر کلمه، جرعه‌ای از نور بود که به جان خاک می‌ریخت. گویی آسمان هم با او هم‌آواز شده بود، و ستارگان با هر واژه، چشمک می‌زدند.

علی‌اکبر، جوان‌ترین قهرمان آفتاب، کنار پدر نشسته بود. نگاهش گرم، لبخندش دل‌نشین. آرام با پدر نجوا می‌کرد:
«پدرجان، فردا من خواهم رفت. آیا از من راضی هستی؟»
و حسین، با چشمانی نمناک، او را در آغوش کشید:
«پسرم... تو اولین شهید من خواهی بود... بوسه بر پیشانی‌ات می‌زنم، همان‌جا که شمشیر دشمن فرود خواهد آمد...»

کمی آن‌سوتر، زینب ایستاده بود. قامتش به بلندای کوه، دلش اما لبریز از دریای اشک. چادرش آرام بر دوشش افتاده بود، اما دلش شعله‌ور. نماز می‌خواند، رکوع و سجودش ساکت، اما آسمانی. اشک از گونه‌هایش می‌ریخت، اما چهره‌اش با شکوهِ رضای الهی می‌درخشید.

کودکان، در آغوش مادران، دیگر خواب نداشتند. سکینه با چشمانی نگران به آسمان نگاه می‌کرد. صدای فریادهای عصر فردا را نمی‌شنید، اما دل کوچک او چیزی حس کرده بود.
و رقیه، دخترک معصوم، آرام در گوشه‌ای از خیمه بازی می‌کرد، دست‌های کوچکش را به هم می‌فشرد و گاهی سرش را به سمت خیمه‌ی پدر بلند می‌کرد. چشم‌های پاک و بی‌گناهش، حاکی از درد و انتظار بود؛ انتظار دیدار بابا که هنوز نیامده بود.
در سکوت آن شب، گویی دل رقیه به زبان می‌آمد و بی‌صدا می‌گفت:
«باباجان، من منتظرم...»
و این انتظار، سنگینی عجیبی بر دل شب می‌نشست.

مادران با لالایی‌هایی آرام، نه برای خواب، که برای وداع، کودکان را در آغوش گرفته بودند. صدای لبیک‌ها از دل شب بالا می‌رفت؛ لبیکی نه از زبان، که از عمق جان.

من، در میان این همه عشق، راوی‌ای بی‌کلام بودم. کلمات از حلقم بالا نمی‌آمدند. تنها نظاره می‌کردم...
آری، آن شب، شبی بود که زمین به آسمان نزدیک‌تر شده بود؛
شبی که هر ستاره، شاهد پیمانی ابدی بود...

و من، راوی داغ‌دیده‌ی این شب، می‌دانستم که فردا، آفتاب از مشرق خون خواهد دمید.
آری...
این، شبِ آخر بود.
شبِ نجوای وداع.
شبِ قرار عاشقی با خدا...

بخش دوم: صداهایی از دل خاک

سکوت شب، آرام‌آرام بر خیمه‌ها سایه انداخت. صدای گام‌های آهسته زینب، آمیخته با دعای حسین، فضای سوزناک کربلا را پر کرده بود. در دل تاریکی، نور ایمان می‌درخشید، نوری که دشمنان قادر به خاموش‌کردنش نبودند.

زینب به کودکان دلداری می‌داد. سکینه، آرام در آغوشش خوابیده بود. دختری که دیگر صدای خنده‌های علی‌اکبر را نمی‌شنید. دلش برای لبخند پدر تنگ شده بود. صدای تپش قلب مادر، تنها لالایی شبانه‌اش شده بود.

در گوشه‌ای از خیمه، رباب با گهواره‌ی خالی علی‌اصغر زمزمه می‌کرد:
«لالا گلم، ای چراغ خونه، حالا که نیستی، دلم برات می‌خونه...»

شب عاشورا، شب وداع است. حسین، یارانش را گرد آورد. نگاه به چهره‌ی هر یک انداخت؛ حبیب، مسلم، زهیر، بریر... مردانی که برای شهادت بی‌تاب بودند، اما در چهره‌شان آرامشی الهی موج می‌زد.

حسین گفت: «اگر بمانید، کشته خواهید شد. اما من راضی‌ام به رفتن‌تان. شب، تیره است و دشمن بیدار نیست. بروید اگر می‌خواهید.»
اما هیچ‌کس نرفت. همه ماندند. وفا در کربلا معنای تازه‌ای یافت.
قاصدک عاشورا - بخش دوم

شبی از شب‌های کربلاست. آسمان در سکوتی سنگین فرو رفته و ستارگان در عزاداری‌اند. باد، آرام در میان خیمه‌ها می‌وزد، گویی نغمه‌ای حزین در گوش شب زمزمه می‌کند. صدای مناجات حسین بلند است. تنهایی‌اش را می‌شود از نفس‌هایش شنید. کودکان خسته، زنان نگران، و مردانی که هر یک با خود وداعی خاموش دارند.

زینب در گوشه‌ای نشسته، پارچه‌ای سفید در دست دارد، برای بستن زخم‌ها. اما خودش زخم دیده‌ترین است؛ نه زخم شمشیر، که زخم دل. دل خواهر، در تب و تاب فردا می‌سوزد. علی‌اصغر در آغوش رباب، بی‌قرار است. شاید حس کرده که فردا، او نیز باید برود... بی‌سپر، بی‌زره، با لب‌تشنه.


---


فصل سوم – صبح عاشورا

صبح عاشورا، سکوتی سنگین بر دشت کربلا سایه افکنده بود. آسمان، رنگی میان آبی و خاکستری داشت؛ گویی خود نیز در اندوه زمین شریک شده بود. من، راوی دل‌سوخته، قدم به خاکی می‌گذاشتم که تشنه‌ی خون پاک‌ترین بندگان خدا بود.

صدایی از دل خاک شنیده می‌شد. نه از دهان‌ها، بلکه از دل‌هایی که به خاک افتاده بودند و هنوز تپش حقیقت را نجوا می‌کردند. خاک، لب به سخن گشوده بود؛ می‌گفت: «من افتخار می‌کنم، که قدمگاه حسین شدم، بالین علی‌اکبر، بستر قاسم، آغوش عباس...» و من می‌دیدم که چگونه این خاک، در آغوش خون، زیباترین تصویر وفاداری را نقاشی می‌کرد.

سپیده دمیده بود، اما خورشید انگار از طلوع شرم داشت؛ گویی می‌دانست قرار است بر چه فاجعه‌ای بتابد. حسین علیه‌السلام، مردی تنها در برابر سپاهی عظیم، قامت برافراشت. نگاهی به آسمان کرد، گویی با خدای خود راز دل می‌گفت. صدای اذانش، آرام و حزین، دل‌ها را لرزاند. سپاه دشمن می‌خندید، اما سپاه حسین، اشک می‌ریخت.

آنگاه که صدای فریاد "هل من ناصر" به آسمان رفت، گویی همه‌ ذرات هستی پاسخ دادند، ولی نه با زبان، با اشک. راوی، من بودم، اما صدا از من نبود... صدا از دل خاک برمی‌خاست. از زخم‌های باز، از لب‌های خشکیده، از چشم‌های نیمه‌بسته‌ی شهیدان.

علی‌اکبر، فرزند رشید امام، با اجازه‌ی میدان رفت. حسین برای او دعا کرد: «پسرم، برو که خدا یار و یاورت باشد.» علی‌اکبر رفت و چون شیر جنگید. اما با بدن غرق خون بازگشت، نه با پای خود، که با دست‌های برادرانش. حسین بالای سر جوانش آمد. صورت بر صورتش گذاشت و گفت: «پسرم، دلم شکست.»

قاسم، نوجوانی از نسل حسن، آماده می‌شد. لبخندش به پهنای آسمان، اما دل خواهرش خون بود. حسین، او را چون گلی در دشت نگاه می‌کرد. دشمن بی‌رحمانه بر او تاخت. پیکر قاسم تکه‌تکه شد. حسین، بدن او را در عبایی پیچید؛ پیکری که جز با تکه‌تکه‌های لباس شناخته نمی‌شد.

اکنون نوبت عباس است. مشک را می‌گیرد، بی‌آن‌که به جان خود فکر کند. دلش پیش لب‌های خشکیده‌ی کودکان است. می‌جنگد، می‌تازد، آب می‌گیرد... اما مشک پاره می‌شود. دستی ندارد که دفاع کند. فرقش شکافته می‌شود. صدایی در دشت می‌پیچد: «حسین! برادرت افتاد...» و حسین، ستون خیمه‌اش را از دست می‌دهد.

عباس با نگاهی به چشمان حسین گفت: «برادرم، اجازه بده به میدان روم.» حسین آهی کشید: «عباس، پرچمدارم، اگر تو بروی، دل خیمه‌ها می‌لرزد.» اما عباس رفت. مشک را پر کرد. در راه بازگشت، دشمن هر دو دستش را زد. مشک را با دندان گرفت. اما تیری به مشک نشست. ناگاه فریاد زد: «یا اخا، ادرک اخاک!» حسین به بالینش آمد. عباس گفت: «برادرم، دیگر شرمنده‌ام، نشد آب را برسانم...»

خیمه‌ها در غم فرو رفتند. حالا تنها حسین مانده. فرزندش، علی‌اصغر، در آغوشش گریه می‌کرد. حسین، او را بلند کرد، گفت: «آیا جرعه‌ای آب برای این کودک دارید؟» پاسخش، تیر سه‌شعبه‌ای بود که به گلوی کودک نشست. حسین با دستان خود، خون گلو را گرفت. دست‌ها را بالا آورد و گفت: «خدایا، این قربانی را از من بپذیر.»

کربلا، دیگر خاموش است. تنها صدای آتش است و گریه‌ی یتیمان. زینب در دل خیمه‌ها می‌چرخد، کودکان را در آغوش می‌گیرد، لباس‌ها را می‌پوشاند، و گاه خود می‌سوزد. خیمه‌ها شعله‌ور، خاکستر می‌شوند. رقیه، دست مادر را گم کرده، صدایش از میان دود می‌آید: «عمه جان! کجایی؟»

و من، راوی داغ‌دیده، نظاره‌گر این فاجعه‌ بودم. کربلا، دیگر سخن نمی‌گفت؛ فقط اشک می‌ریخت. زمین، بار دیگر خون نوشید؛ اما این‌بار، خون عشق و وفا...

این، صبح عاشورا بود؛ صبحی که با خون آغاز شد و تا ابد، سرخ باقی ماند.

فصل چهارم – پژواک زخم‌ها

خون هنوز از زمین کربلا می‌جوشد؛ نه چونان رودی سرخ، بلکه چونان ندایی خاموش اما زنده، که هر صبح، از دل خاک به گوش جان می‌رسد. گویی عطش زمین، هنوز با خون پاک حسین و یارانش سیراب نشده است.
هر گامی که بر این خاک مقدس برمی‌داری، صدای شکستن چیزی را در جانت حس می‌کنی... صدای شکستن دل زینب، صدای گریه‌ی سکینه، صدای لبان خشکیده‌ای که زمزمه‌ی آخرشان «رضاً برضاک یا ربّ» بود.

کاروانی سوخته، چادری پاره، زخم‌هایی تازه بر دل تاریخ. خیمه‌ها خاکستر شدند، اما شعله‌ی حقیقت در دل این زنان و کودکان، خاموش نشد.
امام حسین، مردی تنها اما سربلند، در واپسین لحظات، قامت افراشته‌اش را به آسمان سپرد. شمشیرها یکی‌یکی بر پیکرش نشستند، اما عزتش هرگز شکست نخورد.
در نگاهش، نه ترس بود و نه تردید؛ فقط نور بود... نوری که راه کربلا را تا قیامت روشن خواهد کرد. لب‌هایش ذکر خدا را زمزمه می‌کردند، و چشمانش به سوی خیمه‌هایی بود که دخترکانش در آن پناه گرفته بودند.

وقتی سر از پیکر جدا شد، زمان ایستاد. آسمان غرید، باد وزید، زمین لرزید. فرشتگان ناله زدند و نخل‌های نینوا برگ‌هایشان را ریختند.
آری، حسین به خاک افتاد، اما حق ایستاده ماند. و این، تازه آغاز راهی بود که زینب باید ادامه‌اش می‌داد.

زینب، بانویی با قامتی افراشته از ایمان، با چشمانی سرشار از اشک، اما صدایی محکم، ایستاد. نه برای انتقام، که برای رساندن پیام.
او وارث فریاد برادری بود که برای آزادی و حقیقت، جان داد. در دل خاک و آتش، در میان شعله‌ها و نگاه‌های دشمن، ایستاد و گفت:
«ما رأیتُ إلّا جمیلاً…»
چه کسی جز زینب می‌توانست زیبایی را در میان این همه ویرانی ببیند؟

او، هر گامش پرچم بود، هر کلامش روشنگری. کاروانی از نور، به‌سوی تاریکی شام رفت؛ نه برای شکست، که برای ماندگاری.
و در آن خرابه‌ی شام، کودکی خسته، رقیه، با چشم‌هایی که هنوز گرمای آغوش پدر را می‌خواست، به آسمان خیره شد.
با صدایی ضعیف، میان دود و آوار، آرام زمزمه کرد:
«بابا... من هنوز لالایی‌ات را نشنیدم… چرا دیر کردی؟»

و شب، پاسخ گفت…
نه با کلمات، بلکه با اشک‌هایی که از دل آسمان بارید. فرشتگان، در آسمان گریستند، و خاک، تا ابد این گریه‌ها را در خود نگاه خواهد داشت.

پژواک زخم‌ها خاموش نمی‌شود…
تا روزی که عدالت برپا شود و ندای «یا لثارات الحسین» از دل زمان برخیزد.

فصل پنجم – از دل خرابه تا بلندای حقیقت

خرابه، فقط چهاردیواری نبود... خرابه، آینه‌ی شکسته‌ی روزهای روشنی بود که غروب کرده بودند. دیواری بی‌پناه نبود، بلکه سایه‌ای بود بر تن‌هایی لرزان، و جان‌هایی ترک‌خورده.
خرابه، دل شکسته‌ی کودکان بود، تنِ سوخته‌ی زنانی که خورشیدشان را با دستان خون‌آلود دشمنان، از افق خیمه‌ها ربوده بودند.

من، راوی خسته از اشک، میان سایه‌های دیوارهایی که بوی خاکستر و خون می‌داد، ایستاده بودم. هر آجر این خرابه، گویی روضه‌ای ناتمام بود.
سکینه، با چشم‌هایی که هیچ‌گاه برای بازی‌های کودکانه نیاموخته بودند، آسمان را نگاه می‌کرد.
رقیه، با دستانی کوچک و صدایی لرزان، گوشه‌ی چادر پاره‌ی زینب را گرفته بود و بی‌وقفه می‌پرسید:
«عمه جان، بابای من کجاست؟ چرا نمیاد؟ مگه نگفتی فقط یه کم میره؟»

سکوت زینب، پر از فریاد بود. فریادهایی که درون سینه‌اش دفن می‌کرد تا ستون ایمان بماند.
چه صبری داشت آن زن بلندآوازه‌ی شجاعت… اشک را درون دلش دفن کرده بود، تا فریاد حق را نه در میدان جنگ، بلکه در میدان اسارت، از خرابه‌ها به آسمان بلند کند.

آن شب، راوی، نه فقط ناظر، که همراه گریه‌های شبانه شد. صدای ضجه‌ی دختران کوچک، با صدای اذان شام آمیخته بود...
گویی حتی اذان، بغض داشت. گویی موذن نیز با صدای لرزان می‌گفت: «الله اکبر…» و دلش برای گلوی بریده‌ی علی‌اصغر می‌سوخت.

اما در دل آن خرابه، نوری جوانه زد... نه نوری از جنس خورشید، که نوری از جنس حقیقت.
از میان خاکستر ظلم، صدایی برخاست. صدایی زنانه، اما محکم‌تر از شمشیر؛ صدایی از حنجره‌ی زینب، که گفت:
«ما رأیتُ الّا جمیلاً…»

نه، خرابه پایان نبود، آغاز بود. آغازی برای راهی که از دل تاریکی تا بلندای حقیقت امتداد داشت.
جایی که زن، صدای حق شد؛ کودک، پیام‌آور فداکاری؛ و راوی، قلمی شد که بر دیوار تاریخ، با خون نوشت:
«ای دنیا! این‌گونه است شکوه اسارت، وقتی حقیقت، در زنجیر هم آزاد است…»

من، راوی اشک و آتش، دیدم که چگونه حقیقت از دل خرابه برخاست…
بلند، سربلند، آسمانی.


فصل ششم – خورشید، در افق کربلا

خورشید آرام‌آرام از پشت تپه‌های دوردست طلوع کرد...
اما این بار، نه طلوعی معمولی، بلکه طلوعی آغشته به تقدیر، به اشک، به خون، و به شکوه.
نورش، دیگر تنها روشنایی نبود؛ اشراقی بود در دل تاریکی، ندایی بود برای بیداری.

در افق کربلا، نسیمی سبک می‌وزید. دانه‌های شن، با نغمه‌ای ناپیدا، بر گرد دشت می‌چرخیدند. گویی خاک هم دل‌نگران بود؛ گویی نسیم، پیام‌آور حادثه‌ای عظیم بود.
کربلا، این سرزمین خشک و تشنه، بستر امتحانی الهی شده بود؛ مهیای پذیرایی از عاشقانی که آمده بودند تا با خون، درخت ایمان را آبیاری کنند.

در این سرزمین مقدس، صدای گام‌هایی می‌آمد...
گام‌هایی آرام، اما محکم؛ پر از عزم، پر از یقین.
سپاه اندک امام حسین (ع) پیش می‌رفت، بی‌هراس، بی‌تردید.
صدای قدم‌هایشان، ضرب‌آهنگ آزادی بود؛ نوای ایمان.

امام حسین (ع)، با قامتی افراشته و چشمانی آرام، به افق خیره شده بود.
در نگاهش، چیزی فراتر از دنیا دیده می‌شد...
او، نه به خورشید، که به روشنایی راهی نگاه می‌کرد که تا ابد در تاریخ خواهد درخشید.

خورشید، آرام بر خیمه‌ها تابید. بر شمشیرهای هنوز در نیام، بر پیشانی‌های خیس از شب‌زنده‌داری، بر چشمانی که شب را با قرآن به صبح رسانده بودند.
آن نور، نه فقط نور آفتاب بود... نوری از درون دل‌ها بود؛ نوری از حقیقت، از معرفت، از عشق به معبود.

هر گامی که به میدان نزدیک‌تر می‌شدند، قلب‌ها لرزش نمی‌گرفت؛ می‌تپید، محکم‌تر، عاشقانه‌تر.
زین‌العابدین، از بستر بیماری سر برمی‌داشت و با نگاهی عاشق، بر قامت پدر خیره می‌شد.
علی‌اکبر، چون آیینه‌ای از پدر، خود را مهیای فداکاری می‌کرد.
عباس، ساکت، اما کوهی از غیرت بود.
قاسم، با لبخندی کودکانه و دلی مردانه، آماده‌ی دیدار با عموی آسمانی‌اش بود.
و حسین… خورشید این کاروان نور.

طلوعی که در آن صبح کربلا اتفاق افتاد، طلوع یک روز نبود؛
طلوعی بود بی‌غروب.
طلوعی که در دل هر انسان آزاده‌ای، در هر عصر و قرنی، تکرار می‌شود.
خورشید کربلا، نماد حقیقت و شهادت شد؛
نوری که از دل تاریکی می‌درخشید و تا ابد، دل‌ها را به سوی عدالت و ایمان فرا می‌خواند.

من، راوی نور و خون، گواه شدم بر آن لحظه که آفتاب، در برابر ایمان زانو زد؛
و کربلا، بامدادش را با ذکر عاشقانه آغاز کرد



پایان کتاب:

قاصدک‌ها هنوز پرواز می‌کنند...

و من، راوی خسته‌ی این مسیر خون و نور، هنوز بر سرزمین کربلا ایستاده‌ام؛ جایی که زمان ایستاد و تاریخ زانو زد. این‌جا، نه فقط خاک، که آسمان نیز رنگ خون دارد. این‌جا، هر ذره، قصه‌ای از وفاداری است، و هر نسیم، زمزمه‌ای از اشک.

قاصدک‌ها هنوز می‌وزند… از دل نینوا تا شام، از آتش خیمه‌ها تا خرابه‌های غربت، از لب‌های خشکیده‌ی علی‌اصغر تا چشم‌های منتظر رقیه، از شمشیر عباس تا قامت شکسته‌ی زینب… قاصدک‌ها پیام‌آورند، نه فقط از فاجعه، که از حقیقت. آن‌ها داستان را می‌برند تا گوش جهانی که شاید هنوز در غفلت است.

در این سفر، دیدم که چگونه انسان می‌تواند تا بلندای آسمان قد بکشد، اگر هدفش خدا باشد. دیدم که چگونه زنی، چون زینب، می‌تواند صدای رسای یک انقلاب باشد، وقتی تمام مردان سر بر نیزه‌اند. دیدم که چگونه کودکی، با اشک‌هایش، بیداری می‌آفریند.

آری، عاشورا تمام شد، اما پیامش هنوز زنده است. شمشیرها شکسته شدند، اما کلام حسین جاودانه ماند. پیکرها بر خاک افتادند، اما خونشان ریشه‌ی درخت آزادی شد. زینب به شام رفت، اما کلمه‌ی «حق» را در دل کاخ‌های ستم فریاد زد. رقیه در خرابه جان داد، اما هنوز صدای لالایی‌اش از گوش تاریخ بیرون نمی‌رود.

و من، راوی اشک و آتش، می‌دانم که این پایان نیست. هر محرم، هر نینوا، هر اشک، ادامه‌ی همان قصه است. حسین، نوری شد که هیچ‌گاه خاموش نمی‌شود. و کربلا، قبله‌ی دل‌هایی شد که از ظلم خسته‌اند.

قاصدک‌ها هنوز پرواز می‌کنند… از دشت کربلا، تا دل‌های ما. اگر گوش جان بسپاریم، شاید هنوز صدایی بشنویم:
«هل من ناصر ینصرنی؟»
و اگر قلبی زنده باشد، حتماً پاسخش را خواهد داد…

پایان، اما نه برای همیشه...
که کربلا، در هر دل عاشق، آغاز می‌شود.
خود را بنویسید
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.