چند و یک خط : چند؟

نویسنده: Abraz

دم دمای غروب است. بازار عید داغ داغ. جوری که اگر خریدار پیدا شود، آدم آدم را می‌فروشد. هرکس مشغول شمردن چیزیست. کاسب پولش را و مشتری، کمبودش. نگاه‌های پرسان همه‌جا را نشانه می‌گیرد. کجا ارزون‌تر میدن؟ کی بهتر می‌خره؟
 از زیر قامتی پیچیده در چادر مشکی، چشم‌های زنی پیداست. زنی که انگار با نگاهش کل بازار را می‌خواهد. دست می‌برد. جیبش را وارسی می‌کند.چیزی در حالت چهره‌اش تغییر نمی‌کند. فروشنده را صدا می‌زند. می‌گوید:«نیم کیلو سیب.»
 کاسبی هم آن‌ورتر هوار می‌کشد. او نیز اگر می‌توانست، کل بازار را جمع می‌کرد و به خانه می‌برد. همه‌چیز را؛ به جز آن جوجه‌ماشینی‌های لعنتی! همان‌ جوجه‌هایی که در کارتنِ کنار پایش می‌لولند. خنکای قبل عید و هوای سنگین ازدحام، بعضی از آن‌ها را چُرتی و مرگ‌زده کرده. اگر کاسب دست نجنباند، کارتن روی دستش باد می‌کند. ترس به جانش افتاده. فریادهایش بلندتر می‌شوند: «بدو اسباب بازی زنده. بدو که تموم شد.» خانمی با بچهٔ نق نقویش بالای سر کارتن می‌آیند: «آقا دونه‌ای چنده؟»
مرد عرق پیشانیش را خشک می‌کند:
«بیست تومنن آبجی. تو پلاستیک بذارم واستون؟»
  لابه‌لای غلغلهٔ گرم مردم و از درون کارتن، صدای ضعیفی شنیده‌می‌شود. جوجهٔ بنفش رنگی وسط دوستان چرتی‌اش ایستاده. خودش را سرپا نگه‌داشته تا فروخته شود. بازارگرمی می‌کند. از آینده می‌ترسد. اما از این‌که روی دست صاحبش بماند بیش‌تر. زندگی، تمام چیزی است که جوجه برای حراج کردن دارد.دم دمای غروب است. جوجه، چوب حراج زندگیش را زده‌. بازار گرمی می‌کند:« جیک جیک! زندگی‌ام چند؟»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.