**صدای بسته شدن در یعنی اینکه مادرم دوباره نتوانسته بخوابد.**
دیگر عادت کردهام، بیخوابیهای مادر هر بار که به دیدنش میآیم بیشتر شده. نمیدانم چرا، ولی احساس میکنم وقتی از گذشته حرف میزند، آرامتر است.
این فکر بارها در ذهنم تکرار شد، تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم همین کار را کنم—سعی کنم او را به خاطرات گذشته ببَرم.
امشب، وقتی از بیرون برگشت، پیشش میروم و میگویم:
**«من هم خوابم نمیبَرد.»**
بعد دربارهی قدیمها میپرسم، تا مشغول شود، تا شاید کمی آرام بگیرد… تا شاید وقتی من هستم، بخوابد.
**آها، صدای در آمد!**
**«دا، دوباره نخوابیدی؟»**
**«نه گیان، خوابم نمیبَرد. یه سر زدم نباید امشب جایش سرد باشد. ماشالا گوساله خوب و سالم است، شکر خدا.»**
**«الهی شکر، دا.»**
**«ولی انگار باز هم بیخواب شدی؟»**
**«ای داد، خواب کجا بود؟ عصر از خستگی نیم ساعت خوابیدم، همان شد بلای جانم!»**
**«دا، میگویم میشود دوباره قصهی ازدواج مادربزرگ را برایم تعریف کنی؟»**
**«برو بخواب، نصفشب چه قصهای؟ بقیه خوابند.»**
**«نه دا، جان من، بگو.»**
**«خیلی خوب…»**
راستش، مادرِ مادربزرگت **خاتون** بوده، از آن شیرزنهای کرد که ده مرد هم یکی حسابشان نمیکردند. ولی از بدِ روزگار، پدر و مادرش زود به رحمت خدا رفتند…
**«خدا رحمتشان کند.»**
**«خدا رحمت کند همهی اسیران خاک.»**
تنها کسی که برایش مانده بود، برادری کوچکتر از خودش بود. با شرط اینکه کنار او بماند، ازدواج کرده بود.
اما تقدیر چیز دیگری رقم زد. برادرش در جوانی تصمیم گرفت از پیش خواهر برود، نمیدانم معدن کار کند یا جای دیگری…
بعد از مدتی، خبری از او نشد—تا اینکه کسی آمد و گفت:
برادرش زیر زمین، هنگام کار، خفه شده.
همین شد که مادرِ مادربزرگت شرط گذاشت:
یکی از پسرهای طایفه اگر بتواند جنازهی برادرش را بیاورد، **حوری**—که مادر من باشد—را به او بدهد…