فقط من یادم هست : وقتی دل بتازد
0
5
0
2
چند روز سفر در پیش بود، و در تمام آن مدت، مادرم در نگرانی گذراند. نه میدانست چه پیش خواهد آمد، نه حتی میتوانست به آن فکر کند. دختران عاقلتر و بزرگتر به او گفتند: «تو پیشکش شدی، همین کافی است.» این برای دختری که در سایهٔ پدر شکارچی شیر زن بزرگی شده بود، سخت بود. تنها چیزی که میدانم این است که پس از سفر چند روزه، جنازهٔ برادر مادربزرگت به ایل بازگشت. چه شد و نشد، نمیدانم.
پس از پایان عزاداری، نوبت شادی بود. مرد جوان که شاهمراد نام داشت برای گرفتن عروسش آمد. مادربزرگ شرط کرد که ازدواج دو سال به تعویق بیفتد. همین کمی از نگرانیها را کم کرد؛ «تا دو سال، خدا بزرگ است.» مادربزرگت دو برادر کوچکتر داشت، و پس از مرگ پدر، مادر و برادرش، مادرش چادری جدا از دیگران برپا کرد و در تنهایی زندگی میکرد، به نشانهٔ عزاداری و دل کندن از مردم. بار زندگی بر دوش مادر بود، و البته مادربزرگ نیز سنگینی کار را شبها از دوش مادرم برمیداشت و همهٔ کارهایش را در خلوت شب انجام میداد.
مادرم حالا دوازده سال داشت، عاقلتر و داناتر شده بود. وقتی شب آمدند تا از ازدواج حرف بزنند،مادربزرگم شرط کرد که دخترش تا ۱۵ سالگی باید کنار مادر داماد باشد و از هرگونه همسر داری دور بماند. سپس با دلگرمی گفت: «همسر آیندهات مردی کامل، با عقل و جاافتاده ای است و شرایط ازدواج تمام و کمال برایش مهیا است .پس عاقلانه وخوشحال پا در زندگی جدیدت بگذار.»
در مدتی که مادرم همراه پدرش به شکار میرفت، چند بار شکار را به خانهٔ انگلیسیهایی بردند که به دلایل مختلف آنجا بودند. گاهی هم با زنانی که در آن خانه بودند همکلام میشد و در طول چند روز شکار، با آنان صحبت میکرد.
روزی، از سر کنجکاوی، از او دربارهٔ رسم و رسوم ازدواج پرسیدند. او قصهٔ خودش را تعریف کرد و زنانی که آنجا بودند دلشان به حالش سوخت. به او گفتند که این کار اشتباه است. مادرم، هرچند از اجبار ازدواج با شاهمراد آگاه بود، اما دل و عقلش چیز دیگری میگفتند.
و خلاصه، آن روز که آمدند تا رسم و نشان را به مادرم بدهند... بی هیچ تردیدی، سوار بر اسب شد، گریخت، و به چادرهای فرمانده نظامی انگلیس که در آن حوالی بود پناه برد، تا از ازدواج اجباری فرار کند..."
چه غوغای بر پا شد....
جدیدترین تاپیک ها:
یک سوال
eliasjavaheri
|
۲۴ تیر ۱۴۰۴
داستان
melanii202121
|
۲۱ تیر ۱۴۰۴