قبل از اینکه همهچیز عوض بشه، فقط یه دختر معمولی بودم…
دختری که روزهاش لابهلای زنگ مدرسه و مشقهای ناتمام و لبخندهای نصفه میگذشت.
فکر میکردم زندگی همین سادگیاشه…
همین رد شدنهای تکراری، همین نفس کشیدن بدون حس.
اما یه غم اومد…
اولش انگار ساده بود، انگار گذرا.
فکر نمیکردم بشه زخمی که تا عمق قلبم ریشه بزنه، آروم آروم، بیصدا.
یه غم که نفهمیدم از کجا اومد، اما از یه جایی به بعد، همهچیو با خودش برد…
لبخندامو، خوابهامو، امنیتمو.
از اون روز به بعد، انگار زندگی شده بود یه ایستگاه قطارِ همیشه بارونی…
یکی میاومد، یکی میرفت.
آدما مدام رد میشدن از ذهنم، از قلبم، از زندگیم…
هر کدوم یه رد پا میذاشتن و میرفتن.
بعضیا زخمی، بعضیا خاطره، بعضیا فقط سایه.
زندگیم پر شده بود از استرسهای تازه، جاهای تازه، دلشورههای بیدلیل.
پر از تجربههای تلخ و شیرین، پر از سؤالای بیجواب، پر از سکوتای سنگین شبونه.
یه روز… وسط تمام این شلوغیهای درونم، تصمیم گرفتم.
تصمیم گرفتم برم.
نه فرار، نه دل کندن…
فقط یه سفر برای پیدا کردن خودم.
یه شهر جدید، یه نفس تازه، یه شروع بینقاب.
میخواستم خودِ واقعیمو توی جایی دور، جایی که هیچکس گذشتهمو نمیدونه، دوباره بسازم…
نه برای اینکه فراموش کنم،
برای اینکه بتونم از نو، همون زخمها رو بفهمم، بغلشون کنم… و خودم رو از دلشون بیرون بکشم.
اون روز، هنوز نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته…
ولی حس میکردم، از همینجا، یه چیزی داره شروع میشه.