ارثیه شرم : اخرین دزدی

نویسنده: mohamadmahdi_mousavi

دزد قدم هایش را  ارام تر کرده بود  ساعت حوالی سه صبح بود و در این لحظه او موفق به شکستن قفل ورودی خانه شده بود  مرد ارام وارد خانه شد  خانه ای با سه  اتاق  بزرگ در طبقه اول و دو اتاق متوسط در طبقه بالا  سالن پذیرایی بسیار بزرگی هم رو به رویش قرار داشت که پر از وسایل گران قیمت بود  مرد نقشه کل خانه را  چندین بار بررسی کرده بود و حالا تمام راه های فرار و  مکان های ایمن برا قایم شدن را میدانست.
امشب برای او یکی از بزرگترین و خطرناک ترین شب های عمرش بود طبق بررسی های خودش خانه ای که در ان قرار داشت خانه ی پیرمردی بود که فرزندانش خارج از کشور زندگی میکنند و هر ماه مبلغ زیادی برای او  میفرستند  مرد با اطلاعاتی که در باره پیرمرد و خانواده اش داشت میدانست که این مبالغ هر ماه به صورت طلا برای او فرستاده میشوند پس احتمالا یکی از این اتاق ها باید محل نگهداری این طلاها باشد  مرد جوراب های خیس و عرق کرده اش را طوری روی سرامیک های سرد خانه ی پیرمرد می گذاشت که کمترین صدا را ایجاد کند. اولین حدسش برای نگهداری از طلاها اتاقی بود که میدانست قبلا اتاق  دختر بزرگ پیرمرد بوده  یادش می امد وقتی بچه بوده با مادرش چند باری به خانه ی پیرمرد امده و هر بار هم دخترش توی اتاقش در حال درس خواندن بوده .  وارد اتاق دختر شد با اینکه این اولین بار بود این اتاق را میدید اما حس میکرد از ان روزی که دختر از این خانه رفته دیگر هیچ کس وارد این اتاق نشده  دیوار ها کم رنگ شده بودند و در بعضی از گوشه های اتاق تار عنکبوت های بزرگی دیده میشد  در حالی که مرد داشت سریعا وسایل را از توی کمد بیرون میریخت و همه جارا با جزعیات بررسی میکرد صدایی مانند صدای چوب خشک به گوشش رسی احتمالا صدای پله ها بود از گوشه ی در نگاهی به طبقه دوم انداخت پیرمرد بدون لباس و فقط با یک شلوارک کوتاه  و یک چشم بند مشکی که روی سرش گذاشته بود از پله ها پایین می امد . مرد کمی ترسیده بود اما از انجایی که میدانست پیرمرد هر سه چهار ساعت قرص میخورد احتمال میداد که اول وارد اشپزخانه شود و بعد مجددا به رخت خوابش در طبقه ی دوم برگردد .
پیرمرد انگار  هنوز در خواب بود با قدم هایی نا پیوسته و بی جان از پله ها پایین می امد  مرد میدانست که اگر الان زمان دیگری بود و لباس دیگری به تن داشت حتما به پیرمرد کمک میکرد اما در این لحظه فقط میتوانست از لای در به پایین امدن پیرمرد نگاه کند . 
قدم های پیرمرد کاملا ناهمانگ شد و پله ها را یکی در میان رد میکرد  و بالاخره در یکی از این پله ها تعادلش را از دست داد و از بالای پله ها با سرعت به پایین پرتاب شد و نقش بر زمین شد...  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.