ساکورا さくら : ساکورا
1
17
0
1
ساعت ۷:۰۰ غروب
زنگِ پایانِ کلاسها، مثلِ نالهای خفه در گرمایِ خفهکنندهٔ تیرماه، فرو پاشید. آسمان، خاکستری و تهدیدآمیز، لشکری از ابرهایِ تابستانیِ سنگین را به سویِ توکیو میرانَد. ساکورا، با یونیفرمِ سفیدِ چروکخورده و دامنِ آبیِ رنگورورفته، کولهپشتیِ سنگینش را بر دوشِ نحیفش کشید. موهایِ سیاهِ بلندش، بیجان بر شانهها ریخته بود. چشمانِ قرمزِ زیبا و خستهاش، گویی پنجرههایی به جهانی پر از غبارِ غم بودند. آخرین شعاعهایِ نارنجیِ غروب، از میانِ شیشههایِ غبارگرفته، بر گردنبندِ نقرهایِ کمرنگش لغزید، سرد و بیمعنا. لبخندی بیرنگ، مثلِ خطی محو، بر لبانش نقش بست:
«...فردا میبینمتون...»
صدایش، نازکتر از تارِ عنکبوت، در فضایِ مرطوب و سنگینِ مدرسه، خفه شد و گم شد. لرزشِ خفیفِ گوشی در جیبش، ضربهای بود به قلبِ خستهاش: پیامی نخوانده از مادر. انگشتانش لرزیدند هنگامِ بازکردنش: <<زود بیا خونه. زیاد تو خیابون وا نمون. الان سرِ کارم. برات غذا تو یخچاله. وقتی رسیدی گرم کن بخور. سعی میکنم امشب زودتر بیام... اما قول نمیدم.>> کلمهٔ آخر، مثلِ خاری، در چشمش فرو رفت.
ساعت ۷:۱۵ تا ۹:۰۰ شب
در خیابانهایِ خلوتِ بارانزده، زیرِ آسمانی بنفش و خشمگین، سرگردان بود. بویِ گندِ نمک و جلبکهایِ مرده، از سمتِ دریا هجوم میآورد، نفس را در سینه حبس میکرد. صدایِ جیرجیرکها از دلِ تاریکیِ بوتهزارها، نه نغمه، که زمزمههایِ مرگبار بود. سایههایِ دراز و تحریفشدهاش رویِ آسفالتِ داغ و برّاقِ خیابان، مثلِ هیولاهایی بیشکل، او را دنبال میکردند. عرقِ سرد، دانهدانه رویِ پیشانی و پشتِ گردنش میچکید، با بارانِ گرم درمیآمیخت و حسِ خفگی میداد. تهِ دلش، خلائی سرد و بیانتها بود.
ساعت ۱۰:۰۰ شب
نورِ نئونِ قرمزِ مغازهٔ شیرینیفروشیِ «گل یاس»، مثلِ زخمی باز بر پیکرِ دیوارهایِ کهنه و ترکخورده، میلرزید و میرقصید. پنکهٔ سقفیِ فرسوده، با صدایی خِرخِر و نفسگیر، هوایِ سنگینِ پر از بویِ شکرِ کهنه و روغنِ سرخکرده را به چرخش درمیآورد.
ساکورا، با بدنی خیس و خسته، وارد شد. سه سکهٔ صد ینی، سرد و مرطوب، در کفِ دستِ عرقکرده و لرزانش میچسبیدند. نگاهش، میانِ شیرینیهایِ رنگورورفتهٔ ویترین، به یک ستارهٔ کوچک چسبید: خامهٔ یخزدهاش، شبیه ابرهایِ پفکردهٔ آخرِ تابستان بود، و گلهایِ ریزِ یاسِ شکرپاش، مثلِ اشکهایِ منجمد، رویِ آن چسبیده بودند.
پیرمردِ پشتِ پیشخوان، با دستانی لرزان و رگهایِ برجسته، ستاره را با حرکتی مکانیکی در پاکتی کاغذی گذاشت. ساکورا پاکت را به بینیاش چسباند؛ عطرِ تُند و گزندهٔ دارچین، نه خاطره، که سوزشی بود در قلبش. یادِ آشپزخانهٔ گرمِ مادر، حالا فقط درد میآورد.
با حرصی کودکانه، ولی توأم با ناامیدی، گاز بزرگی به ستاره زد. شیرینی نرم، بیمزه و تهوعآور، روی زبانش پخش شد. ناگهان، چشمهایش پر از اشکهایِ گرم و تلخ شد. صدا در گلویش شکست، زمزمهای ترکخورده:
«...مامان... چندتا دونه هم... برات... خریدم...» حرفش ناتمام ماند.
سپس در کوچه ها برای یافتن راهش پرسه میزد.
ساعت ۱۰:۰۳ شب
تِرَق!
صدایِ پارهشدنِ بندِ کیفِ مدرسهاش، تیز و ناگهانی، مثلِ فریادی در سکوتِ سنگینِ کوچهٔ بارانی پیچید. رعدی غرّان، آسمان را شکافت. پارسِ سگهایِ ولگرد، از دوردست، پژواکِ ترس بود. وقتی خم شد تا بندِ پارهشده را بردارد، سه سایهٔ سیاه و متراکم، از پشتِ وانتِ زنگزده و جنازهمانند، جدا شدند و مثلِ عنکبوت به سویش خزیدند.
سایههایِ شَر در گرمایِ نمورِ شب
تاکاشی: ریشهایِ سهروزه مثلِ خاروخاشاک، تیشرتِ مشکیِ چسبان که عضلاتِ برجسته و خشناش را عریان میکرد.
هیروتو: قدِ باریک و مارمانند، چشمهایِ تنگ و بیروح، مثلِ دو شکافِ تاریک.
شینجی: پسرِ جوان با کَتِ چرمِ بیآستینِ چرب و درخشان، موهایِ ژلزده، و نیشخندی که از سرِ لذتِ وحشیانه میدرخشید.
صحنهٔ بیرحمی
دستهایِ زبر و پر از پینه، مثلِ پنجههایِ آهنین، موهایِ سیاهِ او را گرفتند و کشیدند. سرش با فشاری کورکننده به دیوارِ آجریِ خشن و نمدار کوبیده شد. صدایی تُرد و رعبانگیز در هوایِ شرجی پیچید – صدایِ شکستنِ چیزی ظریف در درونش.
خون، گرم و غلیظ، از گوشهٔ لبِ شکستهاش فوران کرد و رویِ یقهٔ سفیدِ بیگناهِ لباسِ مدرسه، لکهای قرمز و گسترشیابنده انداخت. ضرباتِ کوبنده، مثلِ چکشهایِ سنگین، بیامان بر پشت، شکم، و پهلوهایِ نحیفِ او فرود آمد. خُردشدنِ استخوانهایِ دندههاش را زیرِ پوست حس کرد – صدایی خشخشمانند، مثلِ شکستنِ شاخههایِ خشکِ نازک. پارگیِ دامنِ مدرسه زیرِ دستهایِ خشن و چنگزن، صدایی نازک و رنجور داشت. بدنِ نازک و شکنندهاش، زیرِ این توفانِ کین، خُردتر شد، شکستهتر شد.
سایهها، در گرمایِ شرجی و تاریکیِ ضخیمِ شب، مثلِ جنهایی که کارشان را کردهاند، محو شدند. فقط ردِ کفشهایِ کتانیِ گِلی رویِ خاکِ نرم و لجنزارِ پیادهرو، مثلِ داغِ ننگی بر زمین، باقی ماند.
ساعت ۱۰:۳۳ شب (۳۰ دقیقه بعد)
ساکورا رویِ خاکِ گرم و لجنمانند، کنارِ دیواری که بویِ ادرار و زباله میداد، غلتید. باران، بیرحم و سرد، همچون هزاران سوزنِ یخزده بر رویِ زخمهایِ باز و کبودیهایِ تیرهاش میکوبید. بندِ کیفِ پاره، مثلِ مارِ مردهای زیرِ پاهایِ بیحسش پیچیده بود. تارهایِ مویِ مشکیِ خیس و بهمچسبیده، صورتش را پوشانده بود، راهِ تنفس را تنگ میکرد.
بدنش از سرمایِ بارانِ تابستانی و بادِ تندِ دریایی که حالا بویِ مرگ میداد، به لرزهای غیرقابلکنترل افتاده بود. هر نفس، دردی تیز و عمیق در قفسهٔ سینهاش ایجاد میکرد. با چهار دستوپا، خُزانی خُزانی، مثلِ حیوانِ زخمخورده، به سویِ تکهای فلزِ درخشان در میانِ گلها خزید: گوشیاش. صفحهٔ آن ترکخورده بود و تصویرِ مادر و او در پارک، زیرِ بارانِ پیکسلهایِ مرده، مثله شده بود. گوشی را با دستِ چپِ ورمکرده و دردناکش – جایی که استخوانِ انگشتِ کوچکش خرد شده بود و کج بیرونزدگی داشت – گرفت. نگاهش به پاکتِ شیرینی افتاد که با آنهمه عشقِ کودکانه انتخابش کرده بود.
پاکت، له شده بود. خامه و خمیرِ شیرینیها، با گل و باران و گِل، مخلوط شده و تودهای تهوعآور ساخته بود. تنها یک ستارهٔ کوچک، نیمهجان، سالم مانده بود. آن را، با حرکتی لرزان و عاشقانه، لایِ دستمالِ کاغذیِ خیسِ خود پیچید و در مشتِ راستِ گرهکرده و متورمش پنهان کرد، مثلِ گنجینهای آخر.
صدایِ آژیرِ آمبولانس، نالهوار، از دوردست به گوش رسید. نایِ بلند شدن نداشت. هیچجایش یارایِ حرکت نداشت. کمرِ دردناکش را به دیوارِ سرد و نمناک چسباند. زانوهایِ زخمیاش را در آغوش گرفت. دستِ شکستهاش را بهزحمت بر رویِ شکمِ دردناکش گذاشت. و آنگاه، بیصدا، فقط با لرزشِ شانهها و چهرهای غرق در آب و گل و مو، قطره قطره اشکهایِ گرم و بیپایان سرازیر شد. اشکهایی که با خون و باران درمیآمیخت. بعد، با نالهای از تهِ وجود، جانی تازه – یا شاید آخرین ذرهٔ اراده – در او دمیده شد. لنگهکفشِ زیبایِ مدرسهاش را که پر از گل بود، و کیفِ پارهپاره و کثیفِ مدرسهاش را از رویِ زمینِ لجنزار برداشت. آری! همانها که مادرش ماهها پیش، با چشمانی درخشان برایش خریده بود و او آنها را چون گنج میپایید. نتوانست لباسهایِ پاره و خونین و گِلیاش را مرتب کند. فقط دامنِ پاره را با دستی لرزان کمی پایین کشید. با غمی چنان سنگین که نفس را بریده بود، با دردی که هر قدم را به شکنجهای تبدیل میکرد، به سمتِ خانه لنگان راه افتاد.
مسیرِ بازگشتِ تلخ
در ایستگاهِ مترویِ نیمهخالی، بویِ تندِ عرقِ بدنهایِ خسته، عطرِ ارزانقیمتِ زنانه، و هوایِ کهنهٔ زیرِزمینی، مشام را میآزرد. تنها دلخوشیِ زودگذر و سردرگمِ ساکورا، بادِ خنکِ کولرهایِ مترو بود که بر صورتِ زخمی و بدنِ کوفتهاش میوزید، موقتاً مثلِ مرهمی سرد رویِ آتشِ زخمهایش. زخمهایش، زیرِ این باد، نهفقط تسکین که سوزشی تازه مییافت، انگار ذراتِ نمکِ دریایی بر رویِ گوشتِ زندهٔ بدنش پاشیدهاند.
پیرزنی فرتوت با کلاهِ حصیریِ کهنه، کنارش رویِ نیمکتِ پلاستیکیِ سرد نشست. نگاهش پر از ترحم و کنجکاوی بود:
«دخترم... صورتت رو...» صدایش لرزان بود، «...خونریزیات بند نیومده؟»
ساکورا سرش را پایین انداخت، موهایِ خیس جلو صورتش را گرفت. خونِ تازه، دوباره از زخمِ پنهانشده زیرِ موها رویِ پیشانیاش جاری شد، راهی سرخ رویِ پوستِ رنگپریدهٔ گونهاش باز کرد. زنِ پیر، با دستانی لرزان، دستمالِ تمیزی – که بویِ نفتالین میداد – به سویش دراز کرد. و سپس، خیلی آهسته، نه برایِ ساکورا، که برایِ خودش، زیرِ لب زمزمه کرد:
«...نگذار ببیننت... زود برو خونه دختر... ما... ما باید زودتر میرسیدیم...» حرفهایش پر از حسرت و عذابِ وجدانِ بیفایده بود.
پایان: انتظار در خلأ
تابستان و آبِ باران، در خیابانهایِ بیرونِ ایستگاه، مثلِ دیگِ زودپزی میجوشید و بخار میکرد. ساکورا، بیآنکه توانِ ایستادن داشته باشد، رویِ پلههایِ سرد و نمناکِ مترو، در سایهای دور از چشمها، خزید و نشست. ستارهٔ خامهایِ کوچک، در مشتِ گرهکرده و گرماش، نرمنرمک ذوب میشد، شیرینیاش با خون و نمکِ اشک و عرق درمیآمیخت و تهباقیای چسبناک و غمانگیز میساخت. صدایِ اعلامِ بلندگو خشخش کرد: «قطارِ بعدی... سی دقیقهٔ دیگر...». سی دقیقه. زمانی بیکران. او سرش را بر رویِ زانوهایِ جمعشدهاش گذاشت. چشمهایِ قرمز و خستهاش را بست. لرزشِ بدنش ادامه داشت. نه از سرما. از تهِ آن خلأِ بیامید و بیکرانِ درون. صدایِ قطارِ دور، مثلِ زمزمهای از جهانی دیگر، به گوش رسید و محو شد. مشتش را سفتتر فشرد، انگار آن تودهٔ خمیریِ شیرین، تنها تکیهگاهِ باقیماندهاش در این جهانِ خشن بود. و بارانِ بیرون، بیوقفه میبارید.