خواب های مشترک : بخش دوم: غریبه ای در پس ذهن

نویسنده: Stysh9009_

صبح بود، ولی انگار نور هنوز به اتاقش نرسیده بود. تانیا اهسته از خواب بیدار شد،چشم هاش رو مالید ونگاهی به اطراف انداخت.
صدای گنجشک ها از بیرون می اومد. انگار هنوز توی اون لحظه ی عجیب شب قبل گیر کرده بود.
نشست روی تخت. دستش رو کشید روی ساعدش هنوز سرمای اون لحظه توی پوستش مونده بود، جوری که انگار دختره... واقعا اون جا بوده. اون تصویر که به دختره گفت تو خیلی اشنایی هنوز توی ذهنش تکرار می شد.
تانیا بلند شد و رفت جلوی اینه. چند لحظه به چهره ی خودش زل زد. یه چیز تو نگاهش فرق کرده بود. انگار چیزی دیده بود که هنوز باور نکرده باشه.
همون موقع صدای مامان از پایین اومد: تانیا! اگر بیداری،صبحونتو بخور، دیرت میشه ها!
اما تانیا فقط یک کلمه زیر لب گفت: «واقعی بود».
صبحانه نخورد.فقط نشست کنارپنجره و به شاخه های خیس درخت زل زد. اون جمله ای که خودش دیشب توی تاریکی گفته بود،« تو خیلی اشنایی» توی ذهنش تکرار می شد. اون لحظه واقعی بود، لمس دستش، سکوتش، حتی سرماش.
توی راهرو که راه می رفت، چند نفر زیر چشمی نگاهش می کردن، بعضی لبخند می زدن، بعضی شبیه اون لباس پوشیده بودن،تانیا همیشه این طور بود_ مرکز توجه بی این که خودش دنبالش باشه.
ولی هیچ کس نمی دونست اون موقع صبح، حتی صبحانه نخورده بود و سرش از افکار سنگین پر بود.
زنگ سوم بود. داشت به چهره دختر فکر می کرد.
کجا دیدمش؟ چرا اینقدر حس دلبستگی و اشنایی بهش داشتم؟
موسیو مارشان معلم ادبیات معلمی سخت گیر، وجدی که حواس پرتی دانش اموزان سر کلاس هایش اون رو عصبی می کرد.کلاس ساکت بود. فقط صدای خش خش برگه ها و گاهی صدای خشک اقای مارشان که از روی متن میخواند، فضا را پر کرده بود. تانیا به نقطه ای رومیز خیره شده بود. انگشت اشاره اش روی لبه دفتر عقب جلو می رفت، بی هدف.
ذهنش کیلومتر ها دورتر بود_ وسط ان صدا، ان صورت وان سرمایی که انگار هنوز دور مچش حلقه زده بود.
ناگهان صدای محکمی کلاس را لرزاند:
«مادمازل تانیا!»
او ازجا پرید، چشم هاش بازشد ولب هایش نیمه باز ماند.
اقای مارشان، با چشمانی تنگ شده و پیشانی گره خورده، جلوی میز ایستاده بود. کتاب را با کف دست به میز کوبید.
«شاید قصه ای که در ذهنت می سازی از بودلر(شاعر،نویسنده و منتقد ادبی و هنری فرانسه بود.)هم جذاب تر باشد، اما اینجا کلاس ادبیات است.
صدای خنده ی کوتاه چند نفر از گوشه ی کلاس شنیده شد، اما مارشان حتی به ان ها نگاه هم نکرد.
مارشان:« پاراگراف سوم، از همین جا، بخوان، بلند.»
تانیا چند ثانیه طول کشید تا بفهمد از کجا باید بخواند. قلبش تند می زد، ولی در همان لحظه، چیزی در نگاه سرد معلم بود_انگار حتی او هم متوجه شده بود که تانیا فقط حواسش پرت نیست... انگار واقعا جای دیگری بود.
تانیا پشت سرش صدای خنده ی بچه هارو می شنید.
می دونست به چی میخندن. مهم نبود. مهم این بود که فقط برسه خونه، در اتاق رو ببنده و بخوابه. شاید اون جا، اون تو، همه چیز اروم تر بود.
هوا گرفته بود، نه بارونی، نه افتابی. انگار خود اسمون هم نمیدونست چی می خواد باشه.مثل ذهن تانیا.
قدم هاش رو تند تر کرد.از کنار فروشگاه نونوایی رد شد و بوی نان تازه مثل لحظه ای کوتاه بیدارش کرد، ولی سریع محو شد.گوشیش توی کیفش زنگ خورد، یه پیام ولی نگاه نکرد.فقط کلید رو توی قفل چرخوند، در رو باز کرد، و بی صدا رفت تو.کیفش رو انداخت کنار مبل، کفش هاش رو هم در نیاورد،مستقیم رفت توی اتاقش. در رو بست پلک هاش رو بست.و ذهنش،پیش از خواب، زمزمه کرد: کاش اون جا باشه... و بعد نفس عمیقی کشید و خود را در خواب رها کرد. seya Moon#
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.