آقای آبی : فصل اول؛ 

نویسنده: Khoorshid

1892
باران، تازه شهر‌ را رها کرده است و بوی سنگفرش نم خورده از پنجره‌های کهنه به داخل می‌دود. بی‌شک پاییز امسال برای "کتابخانه اورلی" دشوار می‌گذرد. 
در امتداد خیابان ویلت‌ شایر، کوچه‌های مختلفی پنهان‌اند. اما فقط یکی از آنها به گفته‌ی همسایگان‌، شاید تا ابد بوی کهنه‌ ورقه‌های کتاب را بدهد. گرچه چند‌ماهی‌ است به دلیل باران‌ های ممتدد‌ رنگ و رو از دست‌داده و نامش به درستی زیر زبان نمی‌رود. کوچه‌ی رزوود؛
با دیوار‌های آبی تیره، که مدت‌هاست رنگ فرسودگی به خود می‌پوشند. در راستای خانه‌های خیس باران، اورلی پیر به تازگی رنگ خورده است. کتاب‌هایش تقلا می‌کنند برای ورق خوردن.
لورنس گوشه‌ای دنج بر طبق عادت می‌نشیند‌. صندلی آبی فرو‌ر‌فته‌اش تنها آرامش پس از باران است. درست چند ساعتی پیش از شروع‌ باران سطل رنگش را آماده بکار کرد و همین نیم‌ساعت پیش تمام دیوار با دست‌های پیر زمان‌خورده‌اش نو‌ شده بود. چه‌ میشد اگر باران برای بوسه‌ زدن به تن‌تازه اورلی کمی صبر می‌داشت؟! 
خشم از دست رفتن زحمات لورنس آنچنان شدید بود که از یادش برد همیشه عادت داشته در کنار باران کتاب‌ش را بخواند. 
و حالا آبی ابریشم کهنه‌ی صندلی چشم انتضار قصه های تازه بود. 
چشم‌های عینک خورده لورنس تازه به کلمات عادت کرده‌ بودند که زنگوله‌های پیش‌روی در آواز خواندند. لورنس با خودش گفت چه کسی در این بوران سیل‌آسای باران به ذهنش می‌زند که بیاید کتاب بخرد؟!
با زانوانی پیر تقلای برخاستن کرد.
صدای مردی جوان از پیشخوان در به سمت لارنس خیز برداشت. لحنی ارام، متین و مهربان.
مرد‌جوان دومین اعلام حضورش را با معرفی خود آغاز کرد.
"آلبن‌ فوربس"
لارنس پس از کش‌مکش زانوان خسته‌اش عصا را به چنگ زد و برخاست. چشمان کنجکاوش به سرعت سر‌ تا پای آلبن را گریختند. زیبا بود و بلند قد. اگر از معیار‌های دختران آنروز ها می‌دیدی، قطعا یک جنتلمن تمام عیار!
آلبن لبخند گرمی زد، موهای پرپشت‌ عسلی‌اش چند‌قطره‌ای باران پس می‌دادند.
لارنس که دوباره به یاد دیوار عزیز از دست رفته اش افتاده بود با کلافگی ابهام ذهنش را بجست. 
_آقای فوربس، چه کتابی آن‌قدر ارزشش نزد شما افزون است که در این باران سهمگین هوای کتاب‌فروشی کرده‌اید؟
فوربس باز هم همان لبخند گرم را ضمیمه پاسخش داد و گفت:
_جناب لارنس، درست است؟ دنبال‌شما کوچه‌های بن‌بست زیادی را طی کرده‌ام! باران امانم را بریده، به دنبال مقداری آب ولرم شاید بهتر بتوانم صحبت کنم.
لارنس با حس کنجکاوی‌اش کنار‌ آمد و بسمت شومینه‌رفت. با امتداد انگشتانش مرد جوان را به نشستن واداشت. کمی از چای قبل از شروع رنگ‌زنی باقی مانده‌بود. لارنس خدارا شکر می‌کرد که هنوز گرم است. او ادم سختگیری نبود اما از نظرش این آقای فوربس باید به شرایط یک پیرمرد برای چای درست کردن توجه داشته باشد! اوه، بگذارید حرفم را پس بگیرم. آدم بسیار سختگیری بود.
در میان هیاهوی خیالات‌اش فوربس زبان گشود:
_به چهره‌تان می‌خورد از ‌آن آقایان سختگیر با قلبی پر از عشق باشید! درست همانطور که حدس‌ام می‌گفت.
لارنس آرام فنجان قهوه‌ای رنگ مهمان پسندش را لبالب چای کرد. در حال تعارف آن به میهمان جوانش، دوباره سوالش را پرسید:
_بسیار از حدسیات شما متشکرم که مرا در زمان پیری خوش‌قلب می‌نامید. مشتاقم دلیل حضورتان را بدانم.
فوربس باز هم همان لبخند گرم را زد. پیرمرد با خود فکر کرد شاید دیگر گرمای گذشته را ندارد، کمی عذاب آور است هر وقت بخواهد از پرسشی طفره رود، همان لبخند را بزند! هر چه بود او آدم‌هارا می‌شناخت.
_کنجکاوی شما قابل تحسین است جناب لارنس! 
مرد جوان که نتوانست مانع قهقهه‌اش شود مکث ماهرانه‌ای کرد، پس از سرفه های کوتاه دوباره با همان لبخند گفت:
_از شهری دور به ویلت‌شایر‌ می‌آیم‌. در باران شدید چندین و چند مرد و زن را سوال‌پیچ خود کرده‌ام تا نشانی از شما بیابم. باید تحسین و تمجید فراوانی شود که چقدر ماهرانه سیر مخفی شدن را در پیش گرفته‌اید آقای لارنس! مدیون می‌مانید اگر تصورتان بر این باشد که تحریک حس کنجکاوی شما صرف این است که انتقام سرمای بدنم را بگیرم! باور‌ کنید طفره نمی‌روم.
فوربس لبخندی شیطنت آمیز را بر لبانش نشاند. پیرمرد دلش نرم‌تر شده بود و حالا می‌دانست مرد جوان به اندازه خودش انسان هارا می‌شناسد.
مرد جوان فرصت بازگویی سوال را به صاحب کتابخانه‌ نداد. مستقیم طوری سر اصل مطلب رفت که برای مغز پیر لارنس چند ثانیه‌ای درک گفته‌هایش زمان می‌برد.
_نویسنده‌ای تازه‌کار هستم. بعد از فوت مادرم در وصیت نامه‌اش خواندم که آرزو داشته کتابی به تحریر زندگی‌اش در آورد. و در وصیت نامه‌اش ذکر کرده بود که حتما، ابتدا آن را برای شما بخوانم و اگر تاییدش کردید، چاپ‌ش کنم. برایم داستان‌های زیادی گفته بود، پس به دنبال آرزویش رفتم. یادبودی از او در دستان من است آقا! فقط خیلی کنجکاوم که چرا مادرم آنقدر به شما ارادت دارد. البته، شاید در ادامه آشکار شود. میخواهم برایتان بخوانمش.
لارنس پردازش های زمان‌گیر مغزش را تمام کرد. سال‌‌ها تجربه در ذهنش بود. جای جای اورلی، از کنج تا کنج به بوی خاطرات می‌آویخت! زنان زیادی تا به امروز در کتاب‌فروشی کهنه‌‌ی او جای خشک می‌کردند و سر غیبت با این پیرمرد می‌گشودند. یا داستان های عاشقانه‌ی خودشان را برای او می‌خواندند. لارنس نمی‌دانست مادر این پسر جوان دقیقا کدام یک از آنها‌ است. عجیب آنکه زنان خارجی( حتی آنهایی که عشق کتاب هم بودند) به کتاب‌فروشی او نمی‌آمدند. او آنقدر مغازه ای دنج داشت که فقط محلی‌ها می‌شناختندش. عجیب‌تر آنکه لارنس، با آنهمه حس کنجکاوی، زیادهم مشتاق دانستن نام آن زن نبود؛ شاید چون عاشق چیز‌های مرموز‌ بود.
دفترچه کهنه‌ای در دست فوربس به چشم می‌خورد؛ نه کهنه برای زمان، برای خاطرات. پیرمرد یقین داشت آنقدر برای پسر ارزشمند است که اینگونه قطور به تحریر درش آورده. می‌دانست هنوز جوابی برای پایان غیر منتظره سخنرانی‌اش نداده‌اس.. می‌دانست آلبن فوربس، این جوان دلتنگ چشمش به دهان او بخیه خورده. نگاهش را از کتاب قطور دزدید. به چشم های جوان خیره شد. با تقلای زانوانش کمی خم شد تا کتری چای را بلند کند و برای خودش چیزی بریزد. نبات درشتی را از بغل شومینه برچید. چای هل دارچینی‌اش را شیرین کرد و، گفت:
_حق هر تجربه‌ای، فرصتی‌‌است برای بیان کردن. ساعت هنوز نزدیک به نه است. برای تمام کردن‌اش تا صبح فرصت داریم! شروع کن پسرم. بگذار داستانت را بشنوم.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.