آقای آبی : فصل دوم؛

نویسنده: Khoorshid

"فقط یک انتخاب، مسیر روشن ما را تغییر خواهد داد."
آدلی کلمات را مزه‌مزه کرد. نمی‌خواست خواهرش متوجه چهره‌ی درهم‌رفته‌اش بشود. اما گرچه پنهان کردن احساسات برایش آسان بود، کلمات همیشه پته‌اش را روی آب می‌ریختند. گفت:
_از انتخاب کلماتش نامفهومی می‌بارد! می‌خواهی با کسی باشی که هنوز یاد نگرفته جمله‌های فیلسوفانه را درست بنویسد؟ الحق که خواهرت استاد این حرف‌هاست و تو هنوز دنبال آن بی‌دست‌وپایی!
لیولا خندید. آدلی نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. ناگهان سیل اشکش روان شد و با فریاد گفت:
_نه لی؛ من نمی‌گذارم! می‌خواهی به آن‌ور دنیا بروی، اول باید از روی جنازه‌ی من رد شوی! آخر تو چه‌جور خواهری هستی که این‌طور بی‌ملاحظه تصمیم می‌گیری؟!
لی دلش به رحم آمده بود، چند هفته‌ای می‌شد؛ اما با قاطعیت خواهرش را بوسید. خیره به دیوار گفت:
_"فقط یک انتخاب"... می‌توانم هرقدر بخواهی برایت نامه بنویسم. اصلاً می‌توانم مادر را راضی کنم که بگذارد برای تعطیلات با ما باشی. ولی آد، این همان چیزی‌ست که تمام این سال‌ها چشم‌انتظارش بودم. نه فقط من، همه‌مان. مگر نه، مادر؟
خانم وینسنت تمام مدت وانمود می‌کرد گره‌ی بافتنی‌اش واقعاً کلافه‌اش کرده. در حالی که فقط خدا می‌دانست چه آشوبی در دلش برپاست. (گمانم فهمیدید آدلی به چه کسی رفته!)
چند ثانیه طول کشید تا مادر معنای کلمات لو را بفهمد و نزدیک یک دقیقه‌ای می‌گذشت که نتوانسته بود بغضش را قورت بدهد. بالاخره، لعنت‌گویان بر این بغض خفه‌کننده، زبان گشود:
_خب... ازدواج مسئله‌ی پیچیده‌ای‌ست، لو. من سال‌ها تلاش کردم شما دخترها را طوری بزرگ کنم که هم خودم و هم شما را در رفاه نگه دارم. اما تا آخر عمر زنده نمی‌مانم. فکر می‌کنم این حق شماست که استعدادتان را پیدا کنید و با آن نجات‌دهنده‌ی زندگی خودتان باشید. اگر لیولا فرصت بهتری پیش‌رویش می‌بیند، من مخالفتی ندارم. می‌دانی آدلی، دخترانی به سن شما در این زمانه فرصت ازدواج دارند؛ شاید بعدها دیگر نداشته باشند. من اصراری ندارم، اما این تصمیم با خودِ لو است.
آدلی ناله‌اش را خیلی پیش‌تر از لرزیدن لب مادر فراموش کرده بود. جایش عصبانیت گرفته بود. حالا نه مادر او را می‌فهمید، نه لو؛ همان خواهری که تمام زندگی‌اش را با او گذرانده بود.
چهره‌ی نیکولاس در ذهنش جولان داد؛ به قول خودش، آن ریقوی پول‌پرست! این‌که چرا لیولا از صدا زدن آن "پسرک ریقوی پول‌پرست" با همان عنوان خوشش نمی‌آمد، خدا می‌دانست! البته که آدلی می‌دانست، اما به روی خودش نمی‌آورد.
همه‌چیز از همان شب میهمانی شروع شد؛ شبی که دوست ثروتمند لیو آن‌ها را دعوت کرده بود و نیکولاس، چشم از لیولا برنداشت. به قول خودش، همان‌جا هزار دل - یا به‌گفته‌ی آد، ده‌ها هزار دل - عاشقش شد. البته که آد مطمئن بود دروغ می‌گوید. تمام پسرها دروغ می‌گویند. و حالا که نتوانسته بود خواهرش را قانع کند که آن پسرک دروغ‌گوست، نیکولاس پیشنهاد شرم‌آورش را داده بود: مهاجرت!
آخر مردک همیشه آرزوی زندگی در جایی غیر از انگلستان را داشت، و تصور لیولا در خانه‌ای دور، شهری دور، کشوری دور - و مهم‌تر از همه، با یک آدم ریقو - آدلی را دیوانه می‌کرد.
هرچند که همه می‌دانستند این به نفع خانواده‌ی وینسنت است. بعد از ورشکستگی و فوت پدر، فقر تنها یادگاری‌اش بود و حالا، آن دو خواهر دوقلو تنها سرمایه‌ی این خانه بودند. شاید در کنار درآمد ناچیز مادر از خیاطی می‌توانستند کمک کنند. اما خانم وینسنت زیر بار این مسئله نمی‌رفت. او تا به امروز به دخترانش اجازه نداده بود با استعدادهایشان پول دربیاورند، حتی برای خورد و خوراک خودشان.
دخترانش را - که از دو سال پیش بی‌پدر مانده بودند - تنها، اما با استعداد، بزرگ کرده بود. خیاطی، آشپزی و خانه‌داری که هیچ؛ هر چه خودش بلد بود، به آن‌ها آموخت.
آدلی عاشق نوشتن بود. یک سالی می‌شد که نوشتن کتابش را شروع کرده بود (البته که به لطف آقای ریقوی پول‌پرست، تمرکز نداشت!)
لیولا هم خوب می‌نوشت، اما استعداد بی‌نظیرش در آشپزی بود. آن‌قدر در مسابقات برنده شده بود که در شهر همه می‌شناختندش. گرچه تصمیم نداشت این حرفه را مثل یک "دوشیزه‌ی تمام‌عیار" (به قول آدلی) ادامه دهد. می‌خواست با نیکولاس همراه سفر شود و به دوردست‌ها کوچ کند. می‌توانست برای خانواده‌اش پول بفرستد، هر هفته. اما به هر حال، هر چه بود، آن‌ها هنوز هم فقیر بودند؛ حتی با وجود آن ریقوی پول‌پرست.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.