با چشمانی گردشده و دستانی لرزان به داخل کلبه پرید. نفسهایش بهسختی از سینه بیرون میآمد. گویی صدایش از اعماق تنهی یک درخت کهنسال و نیمسوز برمیخاست. پدر و مادر سالخوردهاش، آرام و بیخیال روی زیراندازی پوسیده و وصلهدار دراز کشیده و به سقف خیره شده بودند. فریاد زد: «آتش! همه جا آتش گرفته! زود باشید، فرار کنید! خودتان را نجات دهید!» از اعماق جان فریاد میزد، اما صدا به گوششان نمیرسید. نگاهی از گوشهی چشم به او انداختند و دوباره به سقف خیره شدند. جایی که تارهای به هم فشرده عنکبوت که بر اثر دود آتشدان کُنج اتاق، طی هفتهها و ماهها، به رنگ ذغال درآمده بودند، دسته دسته همچون گیسوان ساحرهای بدذات، از جای جای سقف آویزان بود.
آخرین نگاهش را نومیدانه از رخسار پدر و مادرش برداشت و هراسان از کلبه بیرون پرید. آتش نزدیکتر شده بود. برگهای سبز درختان، همچون گلولههای سرب گداخته، بر زمین میباریدند و همه چیز را به کام شعلهها میکشیدند. هوا تاریک و سنگین بود. شعلههای سرخ و قهوهای آتشی سهمگین چون اژدهایانی شرزه به هم میپیچیدند و گاه، پردهی زمخت دود ستبر بالای سرشان را در هم میدریدند.
در مزرعهی همسایه، گلهای گوسفند بیچوپان مشغول چرا بودند. به سوی گوسفندان دوید تا شاید نگذارد در آتش بسوزند. نزدیکتر که رفت، یک قوچ سیاه از گله جدا شد و با چشمانی قرمز و از حدقه درآمده و گوشهای کوچکی که همچون دو شاخ، رو به جلو ایستاده بودند، به سمت او یورش برد و با پوزخندی شیطانی گفت: «نمیتوانی از دستم فرار کنی. نمیتوانی صدایت را به گوش این مردم برسانی.»
صدای رعبآور قوچ سیاه، برای لحظهای لرزه بر اندام او انداخت، ولی بیدرنگ به خود آمد و چنان نعرهای برآورد که قوچ از هجوم بازایستاد و با نگاهی وحشتزده از پیش او گریخت و گوسفندان سرخ و سفید و سیاه به هر سو پراکنده شدند و میان آدمهایی خزیدند که در آن سوی مزرعه، در زیر درختان کهنسال نشسته بودند و میوههای فروافتاده بر زمین را جمع میکردند و میخوردند. نه چیزی میگفتند و نه چیزی میشنیدند. فقط نگاهشان به زمین بود و میوههایی که برمیداشتند و بیاختیار به سوی دهان خود میبردند و میبلعیدند.
برآشفته و حیران به هر سو میدوید و بیهوده در پی راه رهایی بود که ناگاه صدایی شنید که میگفت: «این سزای کسانی است که سر در لاک خود فرو برده و چشم خویش را بر حقایق بسته و از میدان معرکه گریختهاند ...»
چارهای جز نجات خویش ندید و با خود گفت: شاید هرگز به میدان معرکه نرسم، اما دست کم در این راه خواهم مرد... گامهای بلندی برمیداشت. سنگریزهها از شدت برخورد پاهای زخمی و زمختش به هر سو میپریدند. تاریکی بود و آتش و دود سیاه، که پشت سرش به پیش میتاختند. هُرم گرما را بر گردنش احساس میکرد، اما فرصتی برای رویبرگرداندن نبود. او با تمام توان به سوی روشنایی کمسویی میشتافت که از دور نمایان شده بود... تنها به این میاندیشید که در لحظهی مرگ، به میدان معرکه نزدیکتر باشد، نه به مزرعه و گوسفندان...
مختار حسامی، تهران، ۴۰۳/۱۱/۱۴