عنوان

دنیای آدم بزرگ ها : عنوان

نویسنده: saniya_saml

|بسم تعالی| 
یه روز که داشتم مثل هر روز عادی توی دنیای خودم بازی می‌کردم و با 
رنگ هاش مشغول نقاشی بودم، ناگهان عده‌ای سیاه‌پوشِ غمگین به
دنیامون حمله کردن. 
حمله چنان ناگهانی بود که هیچ‌کس فرصت دفاع نداشت. 
داشتن دست بچه ها رو می‌کشیدند و اونا رو به زور با خودشون می‌بردند. 
بچه ها گریه می‌کردن و دلشون نمی‌خواست از دنیای خودشون برن.
ترس سراسر وجودم رو گرفته بود و پشت عروسک تدی بزرگم مخفی شده بودم. 
نمی‌خواستم با اون آدم های تیره پوش برم. 
غمِ داخل چشم هاشون من‌و می‌ترسوند. 
یهو یکی از پشت محکم من و گرفت. همزمان که از شدت وحشتی که بهم 
هجوم آورده بود جیغ و داد می کردم، شروع به تقلا هم کرده بودم. هر چقدر تلاش می‌کردم نجات پیدا کنم، در مقابل آدم بزرگا هیچ قدرتی نداشتم. 
اونا داشتن منم مثل بقیه، به زور می‌بردن. 
خونه‌ی عروسکی صورتی رنگم شکسته بود و عروسک هام جا مونده بود. 
نقاشی های رنگیم از دور، بی رنگ جلوه می‌کردن. دسته گلی که هر روز آبشو عوض می‌کردم، پژمرده بود. کم کم رنگ ها هم محو می‌شد و تنها چیزی که اون اطراف دیده می‌شد، یه دنیای غم زده‌ی مشکی بود. 
تاریک، سرد، بی روح...
آدم بزرگا یهو ولم کردن. یهو رفتن.
چون تعادلی نداشتم، روی زمین افتادم. زانوم زخم شد. 
از دردش اشک هام پایین ریخت؛ اما هیچ کس سمتم نیومد. 
توی دنیای خودم، موقع زخم زانو، همه چسب‌زخم می آوردن؛ اما اون لحظه هیچ‌کس نبود.
فردی غم زده و مشکی پوش سمتم اومد.
با صدای سرد و بی روحی گفت: بلند شو و راه بیوفت. من راهنماتم و باید این‌جا رو بهت نشون بدم.
وقتی بی توجهیش رو نسبت به اشک هام دیدم، با بغض و تعجب گفتم: ببین! من دارم گریه می‌کنم. برات مهم نیست؟
بدون این که نگاهم کنه گفت: چرا؟
با همون بغض جواب دادم: آدم بزرگا ولم کردن و من افتادم.
نگاه زیر چشمی بهم انداخت و پوزخندی زد.
- از همین الان درساتو یاد بگیر و به هیچ کس تکیه نکن. از این به بعد هم بیرون از تنهایی هات گریه نکن.
با همون تعجب اشک هام رو پاک کردم و بلند شدم.
همون طور که دنبالش می رفتم ادامه داد: هیچ‌وقت خوشحالیتو نشون نده؛ چون سریع نابودش می‌کنن.
با تعجب خواستم بپرسم مگه این جا کجاست؟ که ادامه داد: این جا نباید راز هات و به لب های خودتم بگی. ممکنه ذهنت از کنترل خارج بشه.
لب های کوچیکم رو جمع کردم و با لحن آرومی پرسیدم: این جا محل بازی داره؟
سرش رو بالا گرفت و گفت: این جا بازی با عروسک ها مسخره‌ست؛ ولی بازی با احساسات آدم ها مایه‌ی افتخاره. البته تو میتونی هر وقت هوس بازی کردی، به کار های عقب مونده‌ات برسی. هرچند اگه ذوقی بمونه که بخوایی هوس کنی...
دلم هر لحظه از حرف هاش غمگین تر و غمگین تر می شد که ادامه داد: حالا که پات به این دنیا باز شده باید بدونی اینجا کشنده ترین صلاح احساسات و مهربونیه. تا می‌تونی ازش فاصله بگیر.
آهی کشید و مکث کوتاهی بین صحبت هاش ایجاد کرد. 
دوباره ادامه داد: سعی نکن با کسی دوست بشی؛ چون همه یه خنجر دستشونه.
سرم و تا حد امکان بالا گرفتم تا بهتر بتونم چهره‌ی رنگ پریده‌اش رو زیر کلاه مشکی ببینم.
- چرا خنجر دارن؟ این جا همه آدم های بدی‌ان؟
نگاه گذرایی بهم انداخت.
- خنجر دارن تا خنجر نخورن.
با اتمام حرفش، ناگهان دستم رو گرفت و یه خنجر که از ناکجاآباد آورد رو توی دستم گذاشت.
بخاطر سنگینیش بازوم افتاد و سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم.
با لحن محکمی ادامه داد: مهمترین قانون این جنگل انسانی اینه که قوی نباشی می‌میری. نزنی می‌خوری و نخوری خورده می‌شی.
حرفش رو که شنیدم، با تموم توانم خنجر رو بلند کردم. از مرگ می‌ترسیدم.
وقتی سکوت کرد، بالاخره تونستم سوالی که از موقع ورود توی ذهنم بود رو بپرسم.
- مگه این جا کجاست؟
چشم هاش رو بست و طوری که انگار با خودش حرف بزنه گفت: مکان مجازات آدم و حوا. به دنیای آدم بزرگ ها خوش اومدی.
با حرفش چشم هام گرد شد و متعجب گفتم: چی؟ نه نه!
بدون توجه به من راه افتاد و رفت.
همون‌طور که با قدم های کوچیکم دنبالش می‌دویدم، با گریه و بغض تکرار می‌کردم: ولی من هنوز بزرگ نشدم. من نمی‌خوام این جا باشم. من هنوز بزرگ نشدم.
یه لحظه از حرکت دست کشید و  به سمتم برگشت.
با چشم هایی که زیر کلاهش از احساس تهی شده بود به جثه‌ی کوچیکم نگاه کرد.
- همین جا، وقتی داری درون تاریکی حل می‌شی، بزرگ می‌شی. با غم دوست می‌شی و یادت می‌گیری که غم از هر دوستی که تا حالا داشتی وفادار تره. و البته زمانی‌که تنهایی رو به بقیه ترجیح دادی، اون موقع روحت پیر می‌شه و تو یه آدم بزرگ می‌شی.
سریع مخالفت کردم.
- ولی من نمی‌خوام. می‌شه تنهام نزاری؟
پوزخندی بهم زد و گفت: دنیای آدم بزرگ ها، با دیوارِ تنهایی ساخته شده.
حالا اون سال هاست که رفته و من رو توی دنیای آدم بزرگ ها تنها گذاشته.
تنها... همون دیواری که دورم رو احاطه کرده.
من بزرگ شدم اما...
هنوز هم برای دنیای آدم بزرگ ها، به قدری کوچیکم، به قدری کوچیک که
محاله یه روز پیدا بشم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.