قلمم را در دست گرفته بودم و خط های پررنگ اما نابلدانه ی بومم را از قبل هم پررنگ تر میکردم، در تنهایی و جنون خود فکر میکردم میتوانم بدون اینکه شاگردی کنم و تجربه بدست آورم اثری ارزشمند خلق کنم. هر دفعه فکر میکردم که دیگر این بار قلقش را یافته ام و به هزاران بوم خراب شده ی پشت سرم بی توجهی میکردم.
آواز سکوت روحم را نوازش میکرد که پژواک قدم هایت آرامشم را از من گرفت. به تو نگاه کردم، چهره ات فریاد میزد که تو عنصری غیر قابل پیش بینی هستی که قرار است نظم گالری کوچک و خاک خورده ام را از من بگیری...
برایم عجیب بود، افرادی که به اینجا می آمدند یا پالت رنگی میشدند تحت کنترل من، یا فندکی که با جرقه ای، هر چند تا بومی که میتوانستند را آتش میزدند و می رفتند.
مثل یک بازی، قوانین و شرایط مشخص بود، حتی نتیجه را هم میشد پیش بینی کرد. اما تو توی این چهارچوب نمیگنجیدی، نه میتوانستم مثل یک پالت تو را در دست بگیرم و نه مثل یک فندک به چالشت بکشم، پس تبصره ای به این بازی اضافه کردم و نادیده ات گرفتم. این بهترین تصمیم است.
نفس عمیقی کشیدم و به نقاشی ادامه دادم، بومی بزرگ با هدفی بلندپروازانه برای کامل کردنش، اما مشخص است که صلاحیت کامل کردن آن را نداشتم، دستم لرزید و خطا رفت. خطی بزرگ وسط آن همه زحمت. تلاش های بعدی هم برای درست کردن آن اشتباه و پوشاندن خط، افتضاح های بزرگ و بزرگتری بوجود آوردند. من نمیتوانستم یک بوم دیگر را هم از دست بدهم!
نفهمیدم چه شد که بعد از مدتی، دوباره بومی با رنگ های در هم تنیده جلویم ظاهر شد. پرده ی اشک هایم رنگ های عاجزانه ام را تار کرد. بوم را به کناری انداختم، کنار پایه نشستم و سرم را در دست هایم گرفتم. حقیقتا این تلاش ها تنها راهی بود که از زندگی میدانستم...
آنوقت بود که تو قدم جلو گذاشتی. هر چه سعی کردم نادیده ات بگیرم، سعی کردم باهات بجنگم، نشد. مصرتر از این حرف ها بودی که دست برداری. راستش تا به حال این همه تلاش برای یک دختر غریبه ی نسبتا بدرفتار را ندیده بودم. پس همانجا نشستم و تماشا کردم که چه کار میکنی.
تو با آرامش تمام بوم خراب را از روی پایه برداشتی و آن را در گوشه ای تاریک پنهان کردی. بوم جدیدی آوردی و قلم به دست گرفتی...
تا به حال به کسی اجازه نداده بودم قلمم را بردارد!
هراسان به سمتت آمدم و سعی کردم به تو بفهمانم که جای قلم من در دستان تو نیست. اما تو فقط نگاهم کردی، نیازی به حرف زدن نبود. آن چشم ها خیلی حرف ها در خود داشتند، خیلی عمیق بودند، خیلی... قانع کننده و آرامش بخش. پس تسلیم شدم و گذاشتم قلم در دستانت باشد و خودم قلم دیگری برداشتم.
خواستم دوباره با خط های پررنگ و عجولانه شروع کنم، اما جلویم را گرفتی، با اینکه به نظر نمی آمد، از نقاشی خیلی چیزها میدانستی.
کم کم بیشتر باهات آشنا شدم، فهمیدم که تو هم روزگاری گالری ای کوچک داشتی، اما اتفاقاتی که حاضر نبودی همه اش را برای من بگویی باعث شدند که گالری ات نابود شود. اما باز هم هیچ چیز باعث نشد از حرکت بایستی، حتی اگر لازم میبود که روی دیوار نقاشی کنی.
همیشه جنبش داشتی و هنرت قابل تحسین بود. آنقدر قابل تحسین که خیلی ها متوجهش میشدند و سعی میکردند در این راه به تو کمکی دهند، بعضی ها با حسادت و از روی دشمنی با تو بدی میکردند. فهمیدم که عاقل، صبور، مسئولیت پذیر، مهربان و بااحساسی، دقیقا همه ی ویژگی هایی که لازم است یک هنرمند داشته باشد.
نفهمیدم چه شد، اما به خودم آمدم و دیدم جایگاه خاصی در قلبم پیدا کردی. دیدم که میخواهم تمام تلاشم را بکنم که شاد باشی، که اگر گالری ات را از دست دادی بتوانی حداقل به اینجا احساس تعلق خاطر کنی.
دیدم به اینکه دستت دلگرمی و الهام بخش دست هایم برای طرح هایی بهتر باشد، عادت کردم.
دیدم که چند وقت است واقعا میخندم و دیگر به قانون های بازی توجه نمیکنم. اینکه باید چه طرح هایی بزنم، از چه نوع خطوطی پیروی کنم و چه دیدگاهی را به نمایش بگذارم.
اینها را دیدم و ترسیدم، اما ادامه دادم.
بوم متوسطی که آورده بودی بزرگ و بزرگ تر شد و بعد از مدتی دیدم که بزرگی بوم قبلی در مقایسه با آن هیچ بود، و هی! داشت خوب پیش میرفت!
اما وقتی که علاقه با ترس همراه میشود، وقتی که تو هم به من وابسته میشوی و رویم حساس میشوی، دیگر هیچ کدام نمیتوانیم از لرزش ها و اشتباه های گاه و بی گاهی که روی بوم بوجود می آیند جلوگیری کنیم.
تو با خودت نور به این گالری آوردی، نوری که به آدم احساس امنیت میدهد، اما در عین حال با جزئی ترین اشتباهاتی که از بوم مشخص میسازد او را به پشیمانی وا میدارد.
من به زندگی با نور خورشید و ماه عادت کرده بودم، پس تو را کنار زدم.
برخلاف چیزی که میخواستم، فشار دستم تو را به زمین انداخت...
تو با ناباوری نگاهم کردی. درک نمیکردی چرا من چنین رفتاری با تو کرده ام. من نمیتوانستم آن نگاه آزاردیده را تحمل کنم، و تو هم دیگر نمیتوانستی با من صبوری کنی، اول دلخوری های کوچک بود و رسید به غمی بزرگ، کم کم تبدیل شد به خشمی ممتد.
متاسفم! به خودم قول داده بودم که یک کاری کنم به اینجا احساس تعلق خاطر کنی، اما به جایش تو را از خودم راندم، چون تو فقط این گوشه ای که نورت به آن میرسید را میدیدی. اگر میگذاشتم این نور رشد کند و همان گوشه های تاریکی که بوم قبلی را در یکی از آنها پنهان کردی را آشکار کند، خودت میفهمیدی چرا بعد از مدتی قاطعانه بهت گفتم که باید از اینجا بری. چون بهت آسیب میرسید. نمیتوانستی بروی، نه؟ تو گالری ات را به کل ترک کرده بودی. کجا برمیگشتی؟
هل دادن ها و زور زدن ها کارساز نبود. ناگهان دیدم که قلم موی ظریف توی دستم به چاقویی بزرگ، سرد و ترسناک تبدیل شده و دارد توی بدنت فرو میرود! من چه کار کرده بودم؟! تنها کسی که برایم ارزشمند شده بود!... اما اگر بهای این بود که از من کامل صرف نظر کنی و بروی، باید انجام میشد. پس یک بار دیگر از آن استفاده کردم، اما اثرش بیشتر از چیزی بود که پیش بینی میکردم.
وقتی که خون تو بومم را رنگ آمیزی کرد، فهمیدم که قلبم از تپش ایستاده است.
همان جا ماتم برد، ایندفعه جلو آمدنی از تو نبود. دیگر چیزی از تو نمانده بود، آنی نمانده بود که من میشناختم...
چاقویم را در دستت گذاشتم و برای بار هزارم معذرت خواهی کردم، تو هم با کمال میل آن را تا ته توی قلب از قبل ایستاده ام فرو کردی... آن را بیرون کشیدی، دوباره فرو کردی و چرخاندی. ایستادی تا پاشیده شدن خونم را روی همان بوم بزرگ آرزوها ببینی. ایستادی تا غرق شدنم توی خون خودم و سیاهی رفتن چشمانم را ببینی....
چشم هایم را باز کردم، اما دیگر در گالری ام نبودم، در جایی ناشناخته، تاریک و زندان مانند بودم و تنها چیزی که آنجا میدیدم طرح ما دو تا بود، هارمونی خط های صاف، خط های رقصان، لرزان، و توناژ زیبایی از دو رنگ قرمز که به آن طرح ها جان و روح میداد.
حالا... بعد از گذشت بیش از یک و نیم سال میخواهم بگویم که این طرح، یکی از زیباترین آثاری بود که توی آن گالری بوجود آمد. و الان دیگر توانایی آن را دارم که نور زیبایی بالای این اثر برپا کنم.
نمیدانم تو آنجا منتظرم ماندی یا رفتی، هیچ چیز نمیدانم. فقط امیدوارم رفته باشی، گالری جدیدی برپا کرده باشی، بوم هایی کشیده باشی و قلم هایی به دستت گرفته باشی که واقعا لایقش باشی، چون لیاقت تو بیشتر از محیطی بود که من توانستم برایت فراهم کنم.
وقت نشد که بنشینم و برایت بگویم که چقدر از ته قلبم تحسینت میکنم و چقدر برایم ارزشمندی. این تنها حسرتم است.
در کل، میخواستم بگویم واقعا به خاطر همه ی زخم هایی که بهت زدم متاسفم و به خاطر زخمی که بهم زدی ازت متشکرم، چون باعث شد یک سری چیزها یاد بگیرم، یک سری ترس ها رو رها کنم و من هم مثل تو به جنبش بیفتم، میخواستم بگم بی خیال خاطرات بد، چون خاطرات خوبمون که جزو بهترین خاطرات من هستند همیشه توی قلبم باقی خواهند ماند.
و در آخر امیدوارم شاد باشی، درسته که این نوشته به دستت نمیرسه، اما دوست داشتم بالاخره این بار رو رها کنم. خداحافظ، همراه هنرمندم.