باد سوزناک زمستانی با غرور وحشیانه به سمت درختان می تاخت . درختان نگاه سرد و التماس آمیزی به زمین سرد و بی روح که همچون عروس جامعه سفیدی بر تن کرده انداخته بودند .
خورشید در دل آسمان مه آلود صبح پرده خاکستری رنگ را کنار زد و با بازتاب نورش رد پای بوسه برف را از تنه و شاخ و برگ درختان و زمین سفید بی روح ناپدید کرد .
برف از شدت عاشقی حال تبدیل به آبی بی روح و زلال شده و خودش را در اعماق قلب زمین پنهان کرده .
ابرک کوچکی در افق آسمان که شاهد ماجرا بود حال بغض کرده .
زمین از شدت درد نعره میزد ولی فریاد او فریادی خاموش و بی صدا بود باد افعی با شتاب فریاد خاموش و بی صدای زمین را در خود غرق کرد و به دل آسمان برد .
ابرک به سمت خورشید هجوم برد و در برابر گرمای وجود خورشید ایستادگی کرد .
ابر بغض کرده شروع به بارش کرد ولی حال به خاطر گرمای خورشید در مسیر رسیدن به مجنون ( زمین ) ذره ذره متلاشی و بی جسم جان شد .
حال برف تبدیل به بارانی پر طراوت شده که عطر و بوی عاشقی اش همه جا رو فرا گرفته و با طراوتش به آغوش و قلب زمین و همچین درختانی که غرق و آغشته ی آن شده بودند جسم جانی دوباره بخشید .
( پایان)
نویسنده : مبینا قاسمی