عنوان : عروس خون

عروس خون : عنوان : عروس خون

نویسنده: elsa6k17

طبق آخرین داده هایی که داشتم جیمز وار ، مظنون اصلی پرونده است ، همه ی سر نخ هایی که بدست آوردن به اون بر میگشت ، و از این شخص به بعد همه چی گنگ و نامفهوم میشد ، قتل های پشت سر هم با بدترین وضع ممکن ، بدن های زن بی جان با نگاه های خیره ای که انگار از ترس و وحشت خشک شده باشن ، و تمام قتل هایی که به یک صورت شکل گرفتن ، بعد از چیزی حدود دو ماه تحقیق رسیدم به جیمز ، شخصی که دقیقا در هر تاریخی که قتل اتفاق افتاده ناپدید می‌شده و همیشه بعد از یک ساعت که از قتل گذشته در بار داخل کوچه ی سوم دیده می‌شده ، این موضوع رو با کاراگاه هم درمیون گذاشتم اما اون این رو مبنای همون حس ششم همیشگی من دونست ، مسخره اش کرد و گفت : برگرد سرکارت سروان، باز این حس ششمت مسخره بازی در آورده و احمق جلوه ات داده ، 
از اون روز به بعد هر روز جیمز رو دنبال میکردم تا سر از کارش در بیارم ، من مطمئنم که اون مظنون این ماجراست ، می‌دونم و بالاخره پیدا میکنم 
درست در ششم ژانویه در یک شب بارونی و سرد ، اون با تیپ همیشگی اش یک کت بلند آبی تیره ، شلوار مشکی و کلاه از خونه اش در خیابان هفتم بیرون اومد و در سر نبش کالسکه گرفت و به راه افتاد 
من هم پشت سرش سوار کالسکه و دنبالش کردم ، اون بعد از حدود یه ربع در محدوده ی کیت استریت کالسکه رو نگه داشت ، چیزی به کالسکه چی گفت و به سمت آخر خیابون رفت ، به کالسکه چی گفتم منتظرم بمونه و با مقدار پول بیشتری که بهش دادم از کالسکه پیاده شدم و به دنبالش رفتم ، با برخورد شدید قطره های بارون لبه های کتم رو بالاتر دادم تا از سرمای بیرون نجاتم بده ، اون اول به سمت چپ و در نهایت به سمت راست پیچید و در خیابون فرعی و کوچکی در جلوی خونه ای متوقف شد ، در زد و وارد خونه شد ، من پشت درختی در همون نزدیکی منتظرش موندم ، لباسم از بارون خیس شده بود ، قطره های بارون رو کمی از کتم تکون دادم و صبر کردم ، کمی بعد جیمز به همراه دختری در حدود سن ۲۰ ۱۹ ساله خارج شد ، دختر ردشامبری روی سر داشت تا از بارون محافظت بشه و همین صورتش رو هم پوشانده بود ، جیمز دستش رو پشت دختر گذاشته بود و اون رو تا کالسکه راهنمایی کرد ، به دختر کمک کرد تا سوار کالسکه بشه و وقتی خودش سوار شد کالسکه حرکت کرد ، فورا سوار کالسکه شدم و دنبالش حرکت کردم . مدت طولانی گذشت ، اون تقریبا از شهر خارج شد ، و کنار قبرستان مونت نگه داشت ، اول خودش و درنهایت دختر رو از کالسکه خارج کرد و اینبار کالسکه رفت . 
کالسکه رو راهی کردم و به دنبال اونها رفتم ، 
بارون تقریبا شدتش کمتر شده بود اما همچنان می بارید ، مرد دختر رو به سمت قبری قدیمی و کهنه راهنمایی کرد ، دختر دو زانو بر روی قبر نشست ، ردشامبر را از روی سرش برداشت ، موهای خرمایی پیچیده شده که با گل سر سبز رنگی تزیین شده بود ، پوست سفید ،‌ مژگانی بلند و لبانی یاقوتی داشت ، میشد گفت دوشیزه ای بسیار زیبارو بود ، صدای جیمز بلند شد ، با تن صدایی غیر عادی و بلند متنی رو خوند به زبانی که هیچ چیزی ازش سر در نیاوردم ، و اونجا بود که اتفاق افتاد ، دخترک با چشمانی از حدقه در آمده جیغ کشید ، گویا حیوانی درد کشیده ، خون از لبانش و چشمانش جاری شد و با چشمان باز بر زمین افتاد ، جیمز در حالی که زیر لب همون کلمات عجیب رو زمزمه میکرد ، دست بر جیب پشتش بر و چاقویی از ان بیرون آورد ، به سمت دخترک رفت و چاقو را در قلبش فرو کرد ، قلب دخترک را جدا کرد و در حالی که در دستانش قلب دخترک هنوز میتپید به سمت قبر رفت ، خون از لایه دستانش قطره قطره بر زمین می‌چکید ، بر روی قبر ایستاد و در حالی که با دو دستانش قلب در حال تپیده خون آلود را بر روی قبر نگه داشته بود ، کلمات عجیب خودش رو با یک کلمه به اتمام رساند. 
نور سفیدی از قبر برخواست و تمام منطقه را روشن کرد ، آنقدر شدید بود که چشم آنچه اتفاق میفتاد را نمی‌دید ، جیمز مدهوش آنچه اتفاق میفتاد بود ، ذوق و اشتیاق در چشمانش موج میزد ، قلب خون آلود انگار در حال آب شدن بود و بر روی قبر سرازیر شده بود ، زمان ماهیت خود را از دست داده بود ، 
پس از مدتی آن نور سفید به شبه دختری موبلند تبدیل شد ، دختری با موهای بلند قهوه ای فر‌ ، زیبایی فراتر از تصورات ، 
شبه دختر به سمت جیمز رفت ،‌ جیمزی که انگار عزیزترین شخص زندگی اش از بستر بیماری طولانی مدت برخواسته بود ، اشک شوق از چشمانش جاری بود ، وقتی شبه دختر به جیمز رسید گویا معشوق خود را یافته بود 
در آغوش او آرام گرفت
#داستان 
غصه ی یهویی من در آوردی
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.