رویای حقیقی : عنوان
0
5
0
1
عنوان داستان: رویای حقیقی
رطوبت اتاق به قدری زیاد بود که فضای سردی به وجود آمده بود. بااینکه از لابه لای پنجره رد نور خورشید روی زمین افتاده بود اماگاهی او از سرما به خود میلرزید. از خستگی پلکهایش باز نمیشد به زور با چوب کبریتی که از آشپزخانه برداشته بود. آن را باز نگهداشته بود. به کتاب نگاه کرد هنوز چند صفحه ناتمام مانده که هنوز مطالعه نکرده بود.
_چیکارکنم؟! هرچی هم میخونم تمومی نداره، خورشیدم طلوع کرده و هنوز من بیدارم.
قمری به سمت پنجره آمد و با صدای خود و اینکه گاه گاهی به شیشه پنجره میزد توجه هلما را به خود جلب کرده بود. همان طور که به قمری خیره شده بود پلکهایش بسته شد، به خواب رفت.
مادر با سینی صبحانه به سمت اتاق رفت وقتی آنجا رسید دید که هلما سر خود را روی کتاب باز گذاشته و به خواب رفته. دستش را به سوی صورت هلما بُرد که او را بیدار کند اما دلش قبول نکرد. پس سینی را روی میز گذاشت. ناگهان در همین حین هلما از خواب بیدار شد. با صورت مظطرب که از چشمان درشتش خستگی را میشد دید به مادر نگاه کرد.
_وای مامان من خوابم برد ساعت کجاست ساعت ؟چقدرِ خوابیدم؟
_دخترپُر ارادهام، عیبی نداره خسته بودی مریض میشی اینقدر درس میخونی هرچیزی اندازه داره، توکه این بخاری رو هم روشن نکردی فردا مریض میشی خدایی نکرده
هلما به سمت چپ اتاق نگاه کرد. عقربه بزرگ ساعت عدد هفت و عقربه کوچک عدد شش را نشان میداد.
هلما:وای نیم ساعت از وقت مطالعهامو از دست دادم
مادر:دخترم حساس شدی، حداقل صبحانهات و بخور جون بگیری
هلما:چشم مامان
صفحهی بعدی کتاب را ورق زد و باز شروع کرد به مطالعه کردن. بوی آش بازاری که مادرش داخل کاسهی سفالی آبی رنگ ریخته بود شکم هلما را به غارو غور کردن انداخته بود. برای همین همان طور که مطالعه میکرد صبحانهاش را هم خورد. پس با خود گفت: گرسنه بودما
مادر:هلما صبحانهات و خوردی؟ یکسالِ حال و روزت اینِ دختر...یه استراحت به خودت بگه به خوراکت برس
هلما:آره مامانی، امروز دیگه تمومه، شاید خداکمک کرد. پزشکی و آوردم
هلما بلند شد شانهای به موهای پرپشت و بلند خود زد. مانتو و مقنعه قهوهای رنگ خود را پوشید. سپس کیف چرم خود را در دست گرفت و راهی جلسه امتحان شد. در راه باران شدیدی به راه افتاد. هلما از زیر سایهبانها رد شد که قطرات باران او را کمتر خیس کند.
او همان طور که روی صندلی پاروی پا انداخته بود، نشسته بود و پشت گوشی برای دوست خود جریان روز کنکور را تعریف میکرد و امروز نتایج و میزنند. مادر با اخمی درهم وارد اتاق شد سپس از پشت سرخود، بالبخند گلدونی که گل داوودی داخل آن قرار داشت را روی میز گذاشت.
مادر:تبریک
جدیدترین تاپیک ها:
یک سوال
eliasjavaheri
|
۲۴ تیر ۱۴۰۴
داستان
melanii202121
|
۲۱ تیر ۱۴۰۴