_ قسمت 1

تو بهترین اتفاق بودی یا بدترین ؟ :  _ قسمت 1

نویسنده: paris

فکر کنم بعد تقریبا سه ماه از خونه بیرون امدم ، نه اینکه ادم درونگرایی باشم اتفاقا برعکس اما نمیتوانستم بعد اتفاقی که برای برادرم افتاد پام رو از خونه بیرون بگذارم .
اون احمق دقیقا روی پادری بود و حتی روحش هم خبر نداشت قراره با شوخیه یکی از بچه های محل سنگ به سرش برخورد کنه و بمیره ، ولی خب همونطور که فهمیدین سه ماهی از اون قضیه گذشته و صحبت کردن راجبش بی فایدست. دلیلی که باعث میشد توی این چند ماه از خونه بیرون نیام این بود که هروقت پام رو روی پادری میزاشتم حالم بد میشد ، پس میشه گفت خودم رو توی خونه زندانی میکردم ولی الان هرطور شد ، با چشمانه بسته ، با گریه و با داد و بیداد تونستم از خونه بیرون برم و الان کمی سبک ترم ، نه اینکه حالم خوب باشه ولی از چند دقیقه پیش که تو خونه بودم بهترم ، بیشتر از این نمیتونستم صدای گریه مادرم و صدای سکوت پدرم رو تحمل کنم.
قدم زنان از خونه هایی که به خاطر ساخت و ساز خالی شده بود عبور میکردم ، تقریبا میشه گفت فقط خانواده ی ما یعنی من و پدر و مادرم و دو یا سه تا همسایه دیگه  توی این محل وجود دارد ، بقیه مردم به خاطر دستور شهرداری خونه هارو تخلیه کرده بودند.
نمیتونستم بیشتر از این سکوت رو تحمل کنم پس سریع یه ماشین گرفتم و رفتم سمت مرکز شهر تا شاید با صدای همهمه مردم اروم تر بشم ، وقتی به مرکز شهر رسیدم فهمیدم حرف زدن مردم هم برام قابل تحمل نیست ، من چم شده؟ نه میتونم با صدای سکوت ارتباط داشته باشم نه با صحبته بقیه ، یادمه قبلا حتی ذره ایی اینجوری نبود ولی قبلا داداش نمرده بود ، میدونی چی میگم؟تصمیم گرفتم برم کافه ایی که قبلا خیلی میرفتم ، چون معمولا زیاد شلوغ نی ولی سکوت مطلق هم نی ، تا کافه کلا پنج دقیقه ایی بیشتر راه نبود پس پیاده رفتم با اینکه برام صدای بقیه عذاب اور بود ولی تحمل کردم .
بلاخره رسیدم کافه ، باورم نمیشه این مسیره پنج دقیقه ایی برام یک ساعت طول کشید ولی مهم اینه الان اینجام ، خوشحالم که بعد از سه ماه همنچنان مثل قبله و نه صدایی کم شده و نه زیاد ، اخه اکثر کسایی که اینجان مشتری ثابتن ، به ندرت افراد جدید رو میشه دید چون فضای اینجارو هر کسی نمیپسنده ، فضایی با تمه مشکی با مبل های چرمی و پر از قاب های سیاه و سفید. تا وارد شدم اتفاقی افتاد که فکرشو هم نمیکردم ، چندتا از کارکنان این کافه تا چشمشون به من خورد قبل از اینکه حتی سلامی بدم منو محکم بغل کردن و شروع کردن به تسلیت گفتن ، فکر نمیکردم بعد سه ماه منو حتی یادشون باشه چه برسه به اینکه بهم تسلیت بگن و دلداریم بدن ، واقعا خوشحال شدم وقتی دیدم براشون انقدر اهمیت دارم ، از همشون تشکر کردم و رفتم سرجای همیشگیم نشستم . روی یه مبل تک نفره که روبروش یه میز چوبیه تک نفرست و روی اون میز همیشه یه شمع کوچیک هست که اگه دلت خواست میتونی روشنش کنی ، همینقدر ساده ولی جذاب .وقتی نشستم فهمیدم که درست تصور میکردم ، اینجا خبری از حال بدی نیست .مثل همیشه منتظر قهوم بودم و تا وقتی که اماده بشه معمولا شروع میکردم به کتاب خوندن ولی ایندفعه کتابم رو نیوورده بودم چون فکر نمیکردم قراره اینجا بیام ، پس عین دیوانه ها به زمین زل زدم تا قهوم اماده شه .
همینجور که منتظر بودم کسی قدم زنان نزدیکم میشد میتونستم صدای کفش هاشو بشنوم ، روبه روم وایساد و من چون سرم پایین بود هنوز ندیده بودمش و تصور کردم سفارشم رو اوردن ، سرم رو بالا بردم تا سفارش و تحویل بگیرم ولی دیدم نه تنها باریستای کافه نبود بلکه از مشتری های همیشگی هم نبود که بخواد برام اشنا باشه .و بزارین یه حقیقتیو بگم ، اون قیافه و استایل دقیقا چیزی بود که من عاشقش بودم ، موهای کوتاه ، صورتی مثل نور ماه ، پیرهن سفید و شلوار مشکیه کلاسیک . و چیزی که برام باور پذیر نبود این بود که من چرا به این دختر هیچ  حسی ندارم ، انگار تموم احساسات من بعد از مرگ برادرم خاموش شده بود .حدود سه ثانیه به هم خیره شدیم و بهم سلام کرد و سریع پرسید اینجا فقط همین یه صندلی تک نفرست؟ میخواستم بهش بگم نه و بهش باقیه صندلی های تک نفره رو نشون بدم ولی تو سریع ترین و سرد ترین حالت ممکن گفتم نمیدونم ، اخه کدوم ادم دیوانه ایی به کسی که ازش خوشش اومده اینجوری جواب میده . بعد از جواب سرده من ازم تشکر کرد و رفت تا از کارکنان کافه کمک بگیره ، باورم نمیشه با همچین ادمی اینجوری صحبت کردم ولی خب همونطور که گفتم انگار احساساتم خاموش شده ، کاش میشد کلیده روشن کردنش رو پیدا کرد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.