در ایستگاهی فراموششده، مردی با قلبی زخمی منتظر دیدار کسیست که سالها پیش، عشق را در او زنده کرد و سپس رهایش ساخت. این داستان، سفریست میان خاطره و فروپاشی، میان دلهرهی بازگشت و شجاعتِ ماندن.
«خاکریزِ آخر» اعترافیست از مردی که هنوز عاشق است—نه برای بازگشت، بلکه برای ادامه دادن با زخمی که حالا بخشی از او شده.