آخرین خاک ریز 

آخرین خاک ریز : آخرین خاک ریز 

نویسنده: amirtirzan_32

باد سرد از یقه‌ی کت رد می‌شد و پوستش را گزگز می‌کرد، اما بی‌حرکت نشسته بود؛  
روی نیمکت زنگ‌زده‌ای روبه‌روی ساعتِ خراب ایستگاه.  
قراری قدیمی، ساعتی قدیمی، و دلی که هنوز در همان لحظه‌ی قدیم مانده بود.
قرار نبود دیدار پر از حرف باشد،  
نه به‌قصد بخشیدن  
نه برای انتقام  
نه حتی برای بسته شدنِ پرونده‌ای که سال‌هاست باز مانده.  
فقط می‌خواست نگاه کند  
و بفهمد: آیا هنوز درد دارد؟
دلهره‌ای از سر تا پا رعشه‌ای انداخته بود بر تنش؛  
می‌ترسید، نه از زن،  
از این‌که آن عشق شعله‌ور شود  
از آن حس قدیمی: ترسِ از دست دادن، ترسِ تنهایی، ترسِ بی‌او بودن...
اما شیرینی‌اش، تلخ‌ترین شکل شجاعت بود.
لبخند زن همان بود—مثل آن شب بی‌مقدمه در خانه‌ای ساده  
که حرف‌ها مثل مواد مذاب از دل‌ها بیرون می‌ریختند  
نه برای تسخیر،  
بلکه برای شناخت.  
شبی بدون لمس، بی‌نیاز از هم‌آغوشی،  
فقط چشم‌هایی که خیره بودند  
انگار هزاران سال، یکدیگر را می‌شناختند.
اما حالا...  
زن نگاهی بی‌حس داشت.  
مثل کسی که از کنار یک خاطره عبور می‌کرد،  
و مرد، ایستاده بود با همان دلِ تکه‌تکه.  
تمام جزئیات چند سال پیش را با خود حمل می‌کرد  
زن زیبا بود  
مثل آن شب  
مثل لحظه‌ای که دل مرد، مثل کوهی بعد از زمین‌لرزه، فرو ریخت.
او هنوز تکه‌هایی از خودِ قدیمی‌اش را در جیب داشت  
خون‌آلود، مثل سربازی که زخم‌هایش را می‌پرستد.
دیالوگی رد نشد  
فقط یک "سلام" خشک  
و بعد، رفت.
و مرد، هم‌زمان،  
هم فروپاشید،  
و هم زنده شد…
او از آن دیدار نه عشق گرفت،  
نه جواب،  
نه حتی بخشش.
فقط فهمید که هنوز عاشق است  
هنوز می‌تواند دوست بدارد  
نه به امید بازگشت  
نه برای فرار از تنهایی  
بلکه چون آن عشق،  
حالا بخشی از او شده بود.
مثل زخمی که دیگر نمی‌سوزد  
اما ردش همیشه هست.
و مرد، همان‌جا ایستاده بود  
در خاکریزِ آخرین اشتباهش  
نه شکسته  
نه قهرمان  
بلکه  
مانده...
مانده، با عشقی که تا آخر عمر،  
درون خودش حمل خواهد کرد.  
مثل گنجی خاک‌خورده  
در دلِ سنگرِ خاطره.
او عاشق شد،  
او عاشق ماند،  
و او…  
با همان زخم،  
قدم زد در شب—  
آرام، بی‌صدا،  
با نوری در دوردست  
که نمی‌خواست برسد  
اما همیشه وجود داشت…
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.