عنوان

گمشده : عنوان

نویسنده: HadisBabaii

"به نام خالق هستی
سپاس تورا که جان بخشیدی و زندگی عطا کرده ایی و تنها تویی که شایسته پرستیدن و ستایش هستی"
​به ساعت دیواری اتاقم نگاهی انداختم ساعت 8 بود
ساعت 9 و نیم کلاس داشتم
ولی دوباره برگشتم تو تختم و چشمامو بستم که حس کردم یکی روم فرود اومد
چشامو باز کردم و بردیارو دیدم
فیس تو فیس هم بودیم و انگار قصد حرف زدن نداشت برای همین گفتم :
- پسر 25 ساله خجالت نمیکشی با این قد و هیکلت میوفتی رو دختر مردم
- عرضم به درزتان که دختر مردم خواهر خودمه الانم بلند شو دیرت شده
- اگه شما رحمت بدی به خودت منم بلند میشم
- رحمت که نه ولی زحمتمو باید جبران کنی بلند شد تخت هم که یک نفره بود شپلق از اون طرف سقوط کرد 
ی پاش که هنوز رو تخت جا مونده بود و پرت کردم پایین و ادا در اوردم
- هواپیمای شماره ی 125 به خاک ایران دراز نشست
سری بلند شدم و خودمو پرت کردم تو دسشویی تا ناکارم نکنه
بعد از انجام کارا سرمو از تو در بیرون اوردم تا از امنیت جانی مطمئن شم
مطمئن که شدم سری رفتم سر کمد یک مانتوی مشکی و شلوار جین مشکی و مقعنه مشکی برداشتمو پوشیدم با دو به سمت در اتاق هجوم بردم و با شتاب بازش کردم
که شگفتااا خورد به دماغ بردیا با داد گفت :
- غلط کردم که بیدارت کردم
- ببخشید که پشت در اتاقم بودی
- ببخشید که مثل اسب درو باز کردی
- خواهش میکنم این چه حرفیه
همه اینارو با داد میگفتیم
من وسط پله بودم و اون هم همونجا کنار در اتاقم دستش روی دماغش بود
مامان پایین پله با اخم به من و بردیا نگاه میکرد
رفتم و گونه مامانو بوس کردمو گفتم صبحت بخیر
یهو یچیزی اومد جلوی پام نگاش کردم دیدم که کیفمه 
بردیا برام پرت کرده بود
نیشم تا بنا گوش باز شد و براش بوس فرستادم
مامان هم سری از تاسف نشون داد و رفت تو اشپزخونه
داد زدم : اهای اهالی خداسعدی
و از خونه زدم بیرون
سوار ماشینم شدم و رفتم دانشگاه
ماشینمو پارک کردم به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت 9 بود
اخیش خوب موقعی رسیدما
تا کلاس شروع شه رفتم کارای انتقالی رو ردیف کردم
قرار بود برم شمال درس بخونم
همونطور که داشتم میرفتم تو کلاس به بربری (بردیا) پیام دادم که کارای انتقالیو ردیف کردم و قراره هفته بعد برم
رفتم تو کلاس روی صندلی ته کلاس نشستم
 استاد اومد و بعد از تدریس بالاخره خسته نباشیدی گفت و اتمام کلاس اعلام شد
وسایلامو جمع کردم و رفتم پیش نوشین
اونم داشت وسایلاشو جمع میکرد
منو دید لبخندی زد و گفت :
- سلام و صد سلام بر رادار
- سلام و صد سلام بر نوشمک
- نوشمک عمته
- رادار شوهر عمته
نوشین جیغ زد که همه برگشتن طرفمون
دستمو‌ گذاشتم روی دهنشو بردمش توی حیاط دانشگاه دستمو از روی دهنش برداشت و گفت :
- خب رادا جونم چه خبر ؟
- سلامتی رهبر
- کوفت جوابمو درست بده
- خب الان از چی خبر میخای؟
- گمشدت
با گلافگی گفتم : - نوشین بخدا خسته شدم هرچی میگردم نیست
- خب برو اینی که خون ثبت میکنن
- اهوم باید برم ولی بزار وقتی که رفتم شمال ولی الکی که نیست موقعیتش باید جور شه!
- شمال چرا ؟
- برای ادامه تحصیل نمیتونم اینجا بمونم
نوشین بغلم کرد و گفت : - درکت میکنم ولی به من سر بزن نری حاجی حاجی مکه هاا
محکم به خودم فشردمش و گفتم : 
- نوشین ی کمکی بهم میکنی؟
- اره تو جون بخواه
- جزوه هارو میخام بگیرم از چند نفر تا...
 منو از تو بغلش در اورد چشماش شیطون شد و پرید وسط حرفم : - بگو طرفت کیه تا خودم برات استین بالا بزنم
زدم پس کلش و خندیدیم
- نوشین مسخره نباش کمک میکنی یا نه؟
- اره اره تو اسماشونو بگو
اسمارو بهش گفتم اونم رفت تا جزوه هارو بگیره منم رفتم از چند نفر دیگه بگیرم
وقتی تموم شد با عجله به سمت کلاس رفتم‌
خداروشکر هنوز شروع نشده بود
استاد اومد و بعد از خسته نباشید رفتم پیش نوشین گفتم من تو ماشینم و سریع جیم شدم رفتم تو ماشین نشستم منتظر نوشین بودم که تقه ایی به شیشه خورد شیشه رو پایین کشیدم
- رادایی من خودم ماشینمو اوردم تو برو
- پس بیا خونه ما
- ببینم چی میشه میام
سری تکون دادمو رفتم
سر راه از جزوه ها کپی گرفتم چون حوصله نوشتن نداشتم
رفتم خونه هیچ سر و صدایی نبود و ماشین نوشین کنار ماشین بردیا پارک شده بود
کیفمو از تو ماشین گرفتم و رفتم توی خونه داد زدم : نفستون اومد
صدایی از پشت سرم گفت : - سقف اینجا محکم نیست مواضب باشین یهو ریزش میکنه
برگشتم سمت بردیا
- نگران اونش نباش نوشین کو؟
- علکیم سلام تو اتاقته
سری تکون دادمو از پله ها رفتم بالا و خودمو پرت کردم تو اتاقم
نوشین دستشو گذاشت رو قبلشو گفت :
- گور به گوری زهرم ترکید
نیشم باز شد و مقنعه و مانتوم رو در اوردم و رو تخت ولو شدم یهو در باز شد و بردیا پرید تو
- خاک تو سرت کنن مثلا من اینجا مهمونم
- نوشین ببند کارم ضروریه
- صاحب خونه هم صاحب خونه های قدیم
- من خیلیم جدیدم
رو تخت نشستم و گفتم :
- کارتو بگو
- امشب هستیم خونه عمه بزرگه
- کارت همین بود ؟
- نه رادا دستم به دامنت اینا میخان امشب برام برن خاستگاری ی کاری کن
- برای کی؟
- برای آرسا
یهو نوشین از خنده ترکید و گفت : - برای دختره اون زنه‌ی نچسب؟
بردیا به حالت زار سرشو تکون داد
منم خندیدم و گفتم : آرسا دختر خوبیه!مامانش اصرار داره!
با هم یکم گفت و گو کردیم و تصمیم بر این شد که به مامان و بابا بگیم من و نوشین و بردیا قرار بود بریم تولد یکی از دوستان
مامان و بابا اولش گفتن نه حتما باید بیاین ولی ما پا فشاری کردیم و راضی شدن
اونا به مهمونی رفتن و ما هم رفتیم خرید و بعدش هم شام مهمون بردیا
بالاخره یک هفته گذشت و من قراره امروز راهی سفر بشم
مامان و بابا و بردیا رو بوسیدم و از زیر قرآن رد شدم چمدونم رو بردیا گذاشت تو صندوق عقب ماشین و منم سوار شدم د برو که رفتیم
با هر بدی و خوبی رسیدم و رفتم اون اپارتمانی که بابا اجاره کرده بود
کارای انتقالی اینجا رو هم بردیا انجام داده بود
ساعت 3 صبح بود دیگه از خستگی نا نداشتم ماشین رو تو پارکینگ پارک کردمو بدون اینکه خونه رو دید بزنم و لباسامو عوض کنم رو تخت ولو شدم و به سه نکشیده خوابم برد صبح ساعت 1 بلند شدم که نمیشه بهش گفت صبح باید بگی ظهر
رفتم تو پارکینگ و چمدونمو اوردم وسایل و لباسای توش رو گذاشتم تو کشو لباسامو عوض کردم خونه رو دید زدم و بعد تمیزش کردم ساعت 5 بود و حسابی گشنم شده بود شماره رستوران های اینجارو نداشتم واگه هم داشتم الان باز نبود رفتم تو اتاق ی شلوار جین سفید با مانتوی یاسی و شال سفید موهای بلندمو دم اسبی بستمو لباسارو تنم کردم
گشیم زنگ خورد نگاهی بهش انداختم مامان بود
- الو؟
- سلام مامان جان خوبی؟ رسیدی؟ همه چی خوبه؟ کم و کسری که نداری؟
- نه مامان جان خیالتون راحت
بعد از اینکه کلی با مامان حرف زدم و از همه چیز مطمئن شد رضایت داد گوشیو قطع کنه
بی معطلی سوییچ و کلید رو برداشتم و از خونه زدم بیرون
هرچی که لازم بود رو خریدم
سر راه ی فست فودی دیدم که باز بود و نگه داشتم تا یچیزی بخرم و بخورم
همه چیزو که خریدم رفتم خونه
بعد از انجام کار ها نشستم تا پیتزامو بخورم که گوشیم زنگ خورد همونجور که پیتزارو میذاشتم تو دهنم جواب دادم :
- الو؟
- به به سلام رادار عزیزم
- به به سلام نوشمک لزیزم
- کوفت چی داری میخوری؟
- پیتزا
- الهی کوفتت شه
- مرسی از دعای خیرت که همیشه پشتمه
- خواهش میکنم دانشگاه رفتی؟
- نه فردا کلاس دارم
- اها خب من برم مامانم داره صدام میکنه
- باشه باشه خدانیما
- خدامولانا
گوشیو پرت کردم روی مبل
جلوی تی وی نشستم فیلم گذاشتم و میخاستم ببینم ولی اصلا حواسم به فیلم نبود و بدجوری تو فکر بودم 
با خمیازه ایی که کشیدم از فکر در اومدم و تی وی رو خاموش کردم و همونجا روی مبل خوابم برد
صبح با صدای الارم گوشیم از خواب پریدم و رفتم دستشویی از دستشویی که در اومدم رفتم تو اتاق موهامو برس کشیدم و بالای سرم جمعشون کردم و ی مانتوی طوسی پوشیدم با شلوار جین طوسی و مقنعه مشکی ساعت مچی مشکی هم گذاشتم خاستم برم که دیدم جوراب پام نیست سری ی جواب پا کوتاه مشکی گرفتم و پوشیدم کیفم و برداشتم و وسایل های مربوطه رو ریختم توش و با خیال اینکه الان بردیایی نیست که پشت در باشه درو مثل وحشیای ندید پدید باز کردم
سوییچ و کلید رو برداشتم و رفتم بیرون و از توی جا کفشی کتونی مشکیم رو گرفتم و پوشیدم
با رسیدن به پارکینگ سوار ماشین شدم و بعد از پرسیدن ادرس رسیدم خاک تو سر بردیا کنم که ادرسو بهم نداده
به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت 8 و نیم بود و من‌ ساعت 9‌ کلاس داشتم خاستم برم دنبال کلاسم بگردم که یکی به شدت خورد بهم و هردو پرت شدیم پایین از درد کمرم چشمامو محکم به هم فشار دادم بازش کردم که چشمم خورد به دختر چشم آبی و خوشگلی که داشت زیر لب فحش میداد که با صدای پسری صداش بلند شد - ای رایانه خودم حلواتو پخش کنم با کمک تگرگ با افتابه قبرتو بشوریم ایشالا رو قبرت بندری بزنم الهی که...
پسره که حالا فهمیدم اسمش رایانه اس با نیش باز گفت :
- دریا ی خدانکنه بگی بد نیستااا
- خدابکنه
تک سرفه ایی کردم که فهمیدن منم هستم رایانه به حالت بامزه ایی زد پشت دستشو گفت : 
- وای خدا مرگم بده اصلا به من چه خدا دریارو مرگ بده
- من تا حلواتو نخورم با دار فانی بای بای نمیکنم
دیدم که بحثاشون ادامه داره گفتم :
- دریا خانوم اقای رایانه من خوبم نیازی به بحث نیست
و لبخندی تحویلشون دادم که رایانه با اخم به دریا نگاه کرد و دریا دوباره پخش زمین شد ولی ایندفعه از خنده
با تعجب بهشون خیره شدم که رایانه گفت :
- خانوم ...
پریدم وسط حرفش :
- رادا هستم
- رادا خانوم این دریایی که میبینین یکم مخ نداره من اسمم رایان هست
- خوشبختم
- من بدبختم
با صدای دریا به طرفش برگشتیم که حالا از روی زمین بلند شده بود
به من خیره شد و چشماشو تنگ کرد و گفت :
- چشمای میشی پوست سفید و روشن موی لخته عسلی بینی قلمی و لبای متوسط قرمز و خط گونه رایان به نظرت شبیه اراد نیست؟
- اره خیلی
یهو رایان گفت وای کلاس شروع شد
اونا رفتن و من گیجی نگاهشون میکردم اراد کیه؟ من چرا شبیه ارادم؟
سرمو تکون دادمو از افکارم اومدم بیرون
به ساعتم نگاه کردم ساعت 9 بود
با قدم های بلند دنبال کلاسم میگشتم که یهو دفتر رو دیدم تقه ایی به در زدم و با بفرماییدی رفتم تو
مرد نگاهی بهم انداخت و گفت :
- مشکلتون چیه دخترم؟
- اممم ببخشید من از تهران به اینجا برای ادامه تحصیل میام و الان هم اولین کلاسه و من هم نمیدونم کلاسم کدومه میشه راهنمایی کنین؟
سری تکون داد و از جاش بلند شد و از در بیرون رفت و منم به همراهش رفتم جلوی دری ایستاد و در زد با بفرمایید در رو باز کرد و با استاد حرف زد و رو به من گفت :
- بفرمایید داخل
لبخندی زدم و گفتم :
- ممنون
رفتم داخل کلاس همه نگاهشون روی من بود توجهم به دریا و رایان جلب شد
رفتم و روی یک صندلی نشستم استاد رو به من گفت :
- معرفی نمیکنید؟
بلند شدمو گفتم :
- رادا تهرانی هستم
- ولی اینجا که چیز دیگه ایی نوشته
ای مرض وقتی اسم و فامیل منو میدونی چرا میپرسی؟
ولی چرا فامیلیم این نیست؟
من که همه چیو درست گفتم!
با صدای استاد از فکر بیرون اومدم
- خب بهتره بشینین من اسمارو میخونم و شما بلند شین تا من باهاتون اشنا شم
نشستم سر جام و استاد شروع به خوندن اسما کرد
- دریا بهبهانی ، رایان سعیدی ، الناز امیری ، مهدی حسینی ، اراد امیریان ، رادا امیریان
دیگه حواسم به اسما نبود به ارادی که دستشو بالا برد نگاهی انداختم
شباهت زیادی باهام داشت
نگاهمو ازش گرفتم و به استاد چشم دوختم
استاد بعد از خوندن اسم ها شروع به درس دادن کرد بعد از اتمام درس خسته نباشیدی گفت و عزمش رو برای رفتن جزم کرد
 منم وسایلم رو جمع کردمو رفتم تو حیاط دانشگاه
روی سبزه های حیاط نشستم و گوشیمو در اوردم و به بردیا زنگ زدم صدای خواب الودش اومد که نیشمو باز کرد :
- الو؟
- سلاممم به روی عنترت
- بر خر مگس معرکه لعنت
- وقتی گشنته سعی کن سلام منو نخوری
- چشم سلام بر رادا خانوم خل خلاب
- خل عمته و هفت جد و ابادته منه به این خوبی قشنگی دختری با کمالات خدایی کی مثل من پیدا میشه
- رادا به سقف اتاقت نگاهی بنداز چون میترسم بریزه
- عرضم به روی عنترت که من دانشگاهم
- تو وقتی تو خونه هم نیستی منو عذاب میدی خدایا عذاب الهی را از ما نگیر
- من فرشته نجاتتم
یهو صدای مامان اومد!
- الو سلام مادر جان خوبی؟
- سلام مامانی جونم مرسی خوبم شما چطوری؟
بعد از اینکه با مامان حرف زدم به نوشین هم زنگی زدم و صحبت کردیم
دریا :
خدایی صبح به این قشنگی به این دلنشینی به این زیبایی استاد ها میرینن توش لبخند پت و پهنی زدم و میخاستم برم سراغ فرشتگان عذابم که چه عرض کنم فرشتگان مرگم که یک نفر جلوم نازل شد
از کفش شروع کردم به انالیزش
به به عجب کفشی عجب شلوار جینی عجب اب و هوایی عجب ته ریشی عجب بادی عجب دهنی عجب دماغی عجب چشمی عجب ...
عع این که اراد برج زهرمار خودمونه
با نیش باز سلامی بهش کردم که گفت :
- تموم شد؟
- خیلی تاثیر گذار بود
- من از دست تو چیکار کنم؟
- سرتو بکوب به دیوار
با گفت این حرفم از کنارش گذشتم که چشمم به رادا افتاد که روی سبزه ها نشسته بود
رفتم پیشش و رو به روش نشستم
 از اون جایی که خیلی ادم ساکت و مظلومی هستم بی مقدمه شروع به حرف زدن کردم :
- خب خوبی؟سلامتی؟مامان و بابا خوب هستن؟خواهر گرام خوب هستن؟برادر گرام چطور؟چخبر؟شوهرت کجاست؟بچه هات کجان؟اسم شوهرت کجاست؟من چرا تورو تا الان توی دانشگاه ندیدم؟اسم بچه هات کجاست؟
نفس عمیقی کشیدم که رادا با چشای گشاد شده بهم نگاهی انداخت که گفتم الان چشاش در میاد میوفته تو بغلم نیشم تا بنا گوش باز شد که گفتم الان جر میخوره عینهو خون اشاما میشم بعد رادا رو گاز میگیرم اونم خون اشام میشه بعد میریم بقیه بچه های دانشگاه هم گاز میگیریم و اونا هم خون اشام میشن بعد شوهر رادا یتیم میشه و بچه هاش هم بیوه میشن رادا قربونم بره
وایسا ببینم من الان چی گفتم؟
مگه بچه ها هم بیوه میشن؟
اصلا شاید شدن من چمیدونم
نگاهی به رادا انداختم که هنوز با بهت بهم خیره شده بود یا بهتره بگم عین این بز کوهی به من نگاه میکردبعد نگاهش چرخید به سمت ناکجا اباد
رد نگاهشو گرفتم و ارادو دیدم داشت میومد سمتمون
وقتی رسید با قیافه گوریلش" این کجاش شبیه گوریله به این قشنگی" وجی جان برو همون گورستونی که بودی بزار من ببینم گوریل جان چی میگه
رو کرد به رادا و گفت :
- ببخشید شما خانوم رادا تهرانی هستید؟
- پ ن پ رادار اصفحانیه
 ی نگاه اندر عاقل سفیهی بهم انداخت که ینی خفه
منم که مظلوم تر از این حرفا بودم حرفی نزدم " اره ارواح شیکمت " ببین زیبای خفته وجی جون جوری میزنمت تاشی به سرامیک بگی کاشی هی هیچی نمیگم هی زر میزنه
 وقتی به خودم اومدم دیدم اراد رفته و رادا هم بدجوری تو فکره بهش خیره شدم خیلی خوجل ( خوشگل ) بود
البته منم کمی ازش نداشتما پوستی سفید ناخونی دراز موی بلند بوی تنش واه و واه و واه
ببخشید معذرت میخام خب داشتم میگفتم پوستی سفید چال گونه موهای خرمایی که به طلایی میزد و بینی رو فرم و لب متوسط قهوه ایی و چشم ابیم که از مادر خدا بیامرزم به ارث بردم
هعیییییییییییییی
این رو با صدای بلند گفتم که خودمم پریدم چه برسه به رادا
به ساعته گوشیم نگاهی انداختم ساعت 10 و نیم بود
سری از جام بلند شدم و دست رادا رو گرفتم که مثل کلاس قبل گیج بازی در نیاره
با هم رفتیم تو کلاس که استاد هم اومد
به به چه جیگری " جیگر تو کلاه قرمزی دیگه؟ " وجی من تورو میکشم ولی اره همون
به به چه دمی عجب پایی عجب چشمون سیاهی عجب ابروی کمونی
خوشمان آمد
چه جیجریه واسه خودش
عینهو رمان ها
هعییی
سرم رو چرخوندم که دیدم کلاس ساکته و همه دارن نگاهم میکنن تگرگ ( باران ) و نگریستم که با صورتی گوجه از شدت خنده داره نگاهم میکنه و رایان هم همینطور خواهر و برادر عین هم
اراد و رادا هم داشتن یجوری نگاهم میکردن که انگار دارن انسان های اولیه رو میبینن
به بقیه بچه ها هم نگاه کردم که داشتن لبشونو گاز میگرفتن که نخندن
که نههههه نگو که همه افکارامو بلند گفتم با این فکر سرمو چرخوندم و استادو دیدم که هم میخاست اخم کنه هم میخاست بخنده
خب داش گلم هم خرو میخای هم خرمارو ؟
بریز بیرون داداش گلم بریز درکت میکنم هرچی میخای بخندی بخند دنیاست دیگه دوروزه اصلا شاید فردا نبودیم
غافل از اینکه این هم داشتم بلند میگفتم و یهو کلاس از خنده منفجر شد گفتم الان دانشگاه با جاش میاد پایین و منو مقصر میدونن باید دیه بدم داد زدم به چی میخندین؟
استاد یهو اخم کرد و گفت :
- بسه دیگه
نه بابا جذبه رو نیگا
همه خفه خون گرفتن استاد اول خودشو معرفی کرد و بعد از بچه ها خواست خودشونو معرفی کنن به من که رسید با لحن شیطونی گفتم :
- سیرینتی پیتی
اولش همه تو بهت بودن ولی بعد انگار فهمیدن چی گفتم که همه زدن زیر خنده
ای بابا راست میرم میخندن چپ میرم میخندن
استاد با همون اخم بهم گفت :
- مزه پرونی بسه لطفا خودتونو معرفی کنید
- اوه بعله مادمازل
یهو فهمیدم چه گندی زدم که دستم و گذاشتم رو دهنم و ابروهای استاد عینهو فنر پرید بالا که قلبم رفت تو شرتم و با صدای بلندی شروع کردم به تند حرف زدن
- خب بسم الله الرحمن الرحیم اینجانب دریا بهبهانی ملقب به دری و اقیانوس و دریای خزر فرزند رضا بهبهانی متولد هزار و سیصد و هفتاد ساکن شمال
باز هم بچه ها از خنده ترکیدن
اصلا فکر کنم چیزی نگم بهتره استاد هم با لبخندش به ما گفت بشینیم و ما هم که بعلههه حرف گوش کن رفتیم و سرجامون نشستیم
بعد از خسته نباشید استاد ی آخیش گفتم و تند رفتم سمت 206 آبیه خوشگلم
ساعت 12 و نیم بود
خب الان من برم خونه تک و تنها چیکار کنم؟
رادا رو دیدم که داشت میرفت سمت ی ماشینی که دهنم باز موند با این که اسم ماشین هارو نمیدونستم ولی از چهره ماشین معلومه برای مایه دارهاست
منو باش چی فکر میکردم و چی شد خدایا کرمت رو شکر
ماشین و روشن کردمو رفتم سراغ خونم بعد از مرگ پدر و مادرم از تهران به شمال اومدم و این خونه رو گرفتم و البته برای شرکت بابا ی موقع هایی میرفتم تهران و سر میزدم جای من عمو بود و حواسش به شرکت بود
رسیدم و ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و رفتم پیش اسانسور وقتی دیدم طول میکشه بیاد رفتم پیش راه پله عقب رفتم و شبیه فرشته ی خفته " گاومیش منظورشه " وجی لال شو وگرنه جفت پا میام تو صورتت
هیییی خدایا خل شدم میخام جفت پا برم تو صورت وجی
خب داشتم میگفتم شبیه فرشته ی زیبا پامو کوبیدم زمین و با دو از پله ها بالا رفتم که الفاتحه خوردم به یکی و افتادم زمین چشمامو‌ بستم که یکی دستمو گرفت و بلندم کرد چشامو باز کردم و رو به شخص خیلی جوون خوشگل و مامانی و گوگولییییی گفتم : - یا خدا من کجام؟ تو کجایی؟ اینجا کجاست؟واییی من مردم روح پرفتوح منو چرا اوردی اینجا ای عزراییل من میخام برگردم من جوونم ارزو دارم اصلا غلط کردم عینهو گاومیش نه نه فرشته ی زیبای خفته از پله رفتم بالا ای منکر کافره بی ایمان من مسلمونم هر شب و روز نذر میکنم ای داد ای هوار ای ایهناس
اون یارو عزراییله چشاش گرد شد
عجب عزراییل خوشگلی عزراییل هم عزراییل های قدیم
دستی به شکمم زدم که ببینم شبیه این سریالای خارجی که دستشون میره تو شکمشون دست منم میره تو شکمم که نه نرفت
- خب خداروشکر خطر رفع شد من اینجام اینجا هم صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران هست با اجازه
و مقابل چشمای گرد شده یارو از پله ها رفتم بالا
ولی ایندفعه با احتیاط که یهو نخورم به یکی
رسیدم به خونم و خودمو پرت کردم تو خونه
اخیشش ارامش
رفتم رو تختم و ...
خـــــــــــرپـــــــــــــــــف خـــــــــــرپـــــــــــــــف
زیــــــنــــــگ زینـــــــــگ زینــــــــــگ زیــــــــــنگ
- ای کوفت و زینگ ای حناق بیست و چهار ساعته و زینگ ای مرض و زینگ شتر گاو پلنگ و زینگ نهنگ صورتی و کرکس و زینگ
گوشیمو برداشتمو بدون اینکه نگاهی به صفحه گوشی بندازم جواب دادم 
- هااا
- کوفت بگی جانم چیزی ازت کم میشه؟
- جانت
- اقیانوس مگس نباش
- من با نژاد شما کاری ندارم کارتو بگو
با صدای جیغ باران گوشیو از گوشم دور کردم و گفتم :
- ای درد
- ای کوفت
- تو فقط همین کوفت رو از لغت نامه ی ده خدا یاد گرفتی؟
- میزاری کارمو بگم
- بنال
- امشب بیا پاتوق همیشگی ساعت همیشگی جیش بوس بای
و قطع کرد
ادبت تو شرتم
بلند شدم ساعت 6 بود یا حضرت فیل من چقدر خوابیدم
اول رفتم دبلیوسی و بعد از انجام کارهای مربوطه اومدم بیرون
خب خب
ساعت 9 قرار بود برم پاتوق و الان هم که کاملا بیکار بودم پس چیکار کنم؟
یکم فکر کردم و چیزی به ذهنم نرسید
گرومــــــــــــــپ
مثل گدا ها نشستم وسط خونه
یهو با یک فکر از جام پریدم و رفتم سراغ اشپزخونه
یک نیمرو درست کردم و خوردم ولی بازم گشنم بود
بیخیال شدم و تا ساعت 8 و نیم با هر بدبختی ایی بود گذشت در کمد و وحشیانه باز کردم
" چه احترامی به خودت میزاری "
بی توجه به تیکه ی عذاب روحم یک مانتوی ابی اسمانی کوتاه و شال سفید و شلوار جین سفید انتخاب کردم و پوشیدم یک جوراب ابی اسمانی هم برداشتم و پوشیدم 
رفتم جلو اینه 
به به چه جیگری شدم بخورمت
لباسامو با چشمم ست کردم نه بابا خوشمان امد
بلاخره از آینه دل کندم و سوییچ و گوشیم و کلید خونه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون
از توی جا کفشی یک کتونیه آل استار سفیدی رو بیرون اوردم و پوشیدم که صاحب خونه جلوم سبز شد 
پوفی کشیدم و گفتم :
- بفرمایید؟
- دریا خانوم خبر دارید که پول خونه چندماهی عقب افتاده؟
با غرور و تحکم و خنگی گفتم :
- بله آقای فریدونی مطلع هستم و فقط تا آخر همین ماه تمام و کمال تصویه میکنم و خونه رو تحویل میدم
لبخندی زدم و راه افتادم که برم 
" بابا گوینده فلسفی بابا جذبه "
خواهش میکنم بشینین تشویقم نکنین ناراحت میشم اصلا رحمـ... 
وایسا ببینم من چی گفتم الان؟
من اگه خونه رو تحویل بدم خودم حتما برم تو طویله چنگیز خان مغول زندگی کنم؟
همینجاست که شاعر میگه : دیدی ریدی؟
وقتی از افکاراتم اومدم بیرون دیدم جلوی پرنسسم ایستادم
- اراد فدات شه خوشگل مامانی
سوارش شدم و رفتم سراغ پاتوقمون
جون شوما پاتوقمون یَک چیزی بید که نگو و نپرس
بلاخره رسیدم و ماشین رو پارک کردم و میخاستم پیاده شم که ...
گــــومــــــــپ
ایشالا کور شید که چشمتون روز بد نبینه
ایشالا تگرگ فداتون شه
ایشالا رایانه دورتون بگرده
ایشالا اری قربونتون بره
کلم خورد به سقف پرنسس خوشگلم
دستمو فشار دادم روی کلم و ی چشممو بستم
اخر شبی منو بی کله کردن
بلاخره بعد از کلی راه رفتن روی شن های ساحل رفتم رسیدم به پاتوقمون که یک تخت رو به روی دریا بود
با همون وضعیتم که دستم روی کلم بود نشستم روی تخت و شروع کردم به فحش دادن :
- ایشالا تو قبرتون جا نشین ایشالا داغدارشین ایشالا پیش مرگ من شین ایشالا سر قبرتون بندری برم ایشالا سرو بکارم رو کلتون
چشامو باز کردم که ای کاش باز نمیکردم شیش جفت چشم جلو چشمام بود یک جیغ فرا آبی کشیدم و رفتم عقب
همه ادما طرف ما برگشتن و پت و مت زدن زیر خنده لنگه کفشامو پرت کردم که بعله اصلا من باید برم توی المپیک و اسکار بهترین پرتاب و بگیرم
خب همونطور که داشتم میگفتم خورد تو سر ابر هرکولی که داشت از کنارمون رد میشد
اراد رفت ازش عذر خواهی کرد و لنگه کفشامو برام اورد
برج زهرمارهای زندگیتون هم تو این موقعیت ها بدرد میخورن
رادا فدات شه
با حالت زار ناله کردم :
- اراد ایشالا بمیری که من قراره خونه ی مثل ماهمو بدم به این فریدونی بوقلمون دریایی
- به من چه؟
- چمیدونم وای حالا منه بخ بخ ( بدبخت ) باید کارتون خواب شم سر پیری معرکه گیری
رایان با چشای شیطون گفت :
- اگه دندون مصنوعی میخای برات میخرما تارف نکن
به ستمش خیز برداشتم که نگاهم به دختری که داشت از کنارمون رد میشد افتاد
جوری نگاهم کرد که هرکی نمیدونست فکر میکرد ارث باباشو خوردم
به رایان نگاهی انداختم
اخه این عتیقه چی داشت؟
ایش کشیده ایی گفتم و از فکر اومدم بیرون
دوباره فکر اینکه کجا برم به جونم افتاده بود
چهرم غمگین شد و به رو به رو چشم دوختم
با صدای باران نگاهم سرخورد روی صورتش
- اقیانوس چیشده؟
همه چیو تعریف کردم که دوباره گفت :
- اقیانوس حالا میخای چیکار کنی؟
- اقیانوس و زهرمار اسب اقیانوس و تخم مرغ غاز
حال کردین چی گفتم؟
نه خدایی حال کردین؟
دوباره قیافم زار شد که اراد قیافه متفکری به خودش گرفت که به جون اردشیر جون بابکان انیشتین اینجور نبوغ فکری نداشته
بلاخره بعد از لرزوندن انیشتین جون توی گور اراد شروع به حرف نالیدن کرد
عذررر میخام با اینکه حرفم حق بود ولی شروع به حرف زدن کرد
- میگما دریا یکی از بچه ها فعلا رفته کاراشو راست و ریست کنه و به ایران برگرده و تا برگرده حداقل دو سه ماهی میشه و تو میتونی بیای اونجا و تو اتاق اون مستقر شی و وقتی هم که بیاد تابستون میشه و تو هم میتونی بری پیش عموت تو تهران و چون جایی که من زندگی میکنم پسر زیاد هست وقتی که کیوان اومد باید بری
سری تکون دادم و ممنونی گفتم
خب بهتر از هیچی که بود" جمله چیدنت تو رودم "
بپا رودل نکنی
وقتی دیدم صدای وجی نیومد دوباره شروع به فکر کردن کردم
عمو اینا که تو خونشون جا ندارن پس من کدوم گوری برم؟
بلاخره رایان و اراد خواستن بلند شن و یه کبابی برای شام نازل کنن که خودم گفتم درست میکنم و اون شب با هر بدبختی ایی که بود گذشت
رادا :
 ( یه ماه بعد )
همه چیز طبق روال میگذشت و من هر روز برای مامان و بابا و بردیا و نوشین تماس میگرفتم و با صحبت کردن باهاشون انرژی میگرفتم
دی ان ایم رو ثبت کردم ولی هیچ خبری نشد و منم نا امید شدم ولی همچنان دست از گشتن برنمیدارم
با دریا خیلی خوب شده بودم و دختر خیلی خوبیه و البته شیطون با رایان و باران و اراد هم همینطور ولی با اراد آبم تو ی جوب نمیرفت دریا هم زندگیشو برام تعریف کرد و منم باور نمیکردم دختر به اون شیطونی پدر و مادرشو از دست داده و با کمک عموش شرکتی که توی تهران هست رو اداره میکنه و از حق نگذریم عموش هم کمکش میکنه ولی من اقدامی به تعریف زندگیم نکردم چون واقعا فکرم این روزا مشغول بود
تقریبا نیم ماهی میشه که دریا به خونه ی مادر بزرگ اراد یا بهتره بگم محل زندگی اراد رفته و اونجا زندگی میکنه و از پسرای اونجا میگه
هیچ دختری اونجا وجود نداره و فقط و فقط پسر اونجاست تعجب کرده بودم ولی خب به روی خوردم نمیاوردم
با صدای غر غر دریا به طرفش برگشتم
- چته؟
- رادا ی فرجی بکن نایی برای امتحانات آخر ندارم که قراره برای هفته بعد گرفته بشه و از اون ور هم این پسرا اذیتم میکنن و نمیزارن درسامو بخونم
- چطوره بیای خونه من؟
- وای رادا اگه بیام که میگن کم اورده و دمش و گذاشته رو کونش .. اهم ببخشید رو کولش و رفته
- فکر اینارو نکن تو یجوری بپیچون یا بگو رادا اصرار کرد
- سعیمو میکنم اخر هفته دیگه میام
و بلند شد که بره
- میخای بری؟
- اره دیگه میدونم خیلی از اومدنم خوشحال شدی ولی الان باید برم
رفت پیش در و بازش کرد
تا بیرون نرفته گفتم :
- تو از بردیا هم پررو تری
تا اینو گفتم زد زیر خنده و گفت :
- من حتما باید روزی ببینمش
 و درو پشتش بست
بیکار بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم
لپ تاپم رو گرفتم و یک فیلم گذاشتم
صحنه های حساس فیلم بود که دستمو گذاشتم رو صورتم و از لای انگشتام نگاه می
کردم
تا اخر فیلم همون حالت بودم و با تموم شدن فیلم انگار از زندان ازاد شدم
اخیش
ولی با به یاد اوردن امتحانات آخر هفته عذا گرفتم و تصمیم گرفتم از همین الان شروع به خوندن کنم
کتابارو باز کردم و مشغول خوندن شدم
انقدر خوندم تا متوجه زمان نشدم
با صدای زنگ در از جام پریدم
رفتم و درو باز کردم که با چهار عدد کله رو به رو شدم
همشون نیششون باز بود جز یه نفر
که اون یه نفر هم کسی نبود جز اراد
منو کنار زدن و خودشونو پرت کردن روی مبل
با تعجب نگاهی به چمدون کنار دریا کردم که گفت :
- میدونم از دیدنمون شاد شدی حالا هم بدو برو شام سفارش بده
با دهن باز نگاهش کردم دوباره گفت :
- میدونم پروعم بدو برو که روده کوچیکه داره میره سراغ لوزالمعدم
- ولی من که شماره ند...
با پریدن چیزی توی بغلم حرفم نصفه موند به کارت تو بغلم نگاهی انداختم
دریا کلافه گفت :
- اینم از شماره بدو
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم و رفتم و پنج تا پیتزا سفارش دادم
تا اومدن پیتزاها با حرفای دریا میخندیدیم
پیتزارو اوردن و بعد از خوردن شام با کمک دریا و باران ظرفارو شستیم بهتره بگم دریا فقط داشت از زیر کار در میرفت و همش توی دسشویی بود
به حال رفتیم دریارو بالای مبل دیدیم که با بیخیالی با گوشیش ور میرفت و رایان و اراد هم داشتن حرف میزدن
به قیافه برزخی باران نگاهی انداختم که خیلی قیافش خنده دار بود
وقتی دید دریا حواسش نیست پاهاشو کشید که دریا با باسن اومد رو زمین و شروع کرد به فحش دادن :
- ای دختره بی همه چیز گاگول اورانگوتان کرگدن بی خاصیت من نمیدونم خدا برای چی تورو افریده تو که فقط داری اکسیژن مصرف میکنی و هوای پاک شمال رو الوده میکنی
باران که دید حرفاش تمومی نداره با نیش باز پرید وسط حرفاش :
- تا تو باشی از زیر کار در نری
تا اینو گفت صدای خنده رایان هم بلند شد که دریا با اخم بهش زل زد و گفت :
- کوفت زهر مورچه شاخ دار یرقان حناق هفتاد و چهار ساعته پسره ی بوق پسره ی سه نقطه پسره ی سانسور پسره ی بیب
- اروم خواهر من مگه فندک گذاشتن زیرت
بیخیال بحثاشون به سمت مبل تک نفره پیش اراد رفتم و نشستم چون میدونستم دریا برنده میشه و هیچکس حریف زبونش نمیشه
به اراد نگاه کردم که با اخم داشت نگام میکرد
واا این چرا همچین نگام میکنه انگار ارث باباشو خوردم پسره مریضی روانی داره یادم باشه به دریا بگم ببریمش تیمارستان
متقابلا اخمی کردم و روم رو ازش گرفتم ولی هنوز نگاهم میکرد
عجب گیری کردیماا
سعی کردم بهش توجهی نکنم که خودش نگاهشو ازم برداشت
نگاهمو به دریا دوختم که با نیش باز داشت میومد پیشم
گوشیشو تو هوا تکون داد صدایی ازش در اومد که انگار شبیه خرس بود
دریا با خنده خبیثی نگاهی به باران کرد و بعد نگاهی به من و گفت :
- به نظرت این صدای چیه ؟فکر منو اراد به زبون اورد
- صدای خرسه
یهو باران جیغی کشید که رایان و دریا از خنده سرخ شده بودن و لبشونو گاز میگرفتن تا نخندن که با حرف اراد دیگه نتونستن نخندن و از خنده ترکیدن :
- دریا تو به خرس هم رحم نمیکنی و صداشو ضبط میکنی؟اصلا صدای خرس انقدر جیغ و داد و رنگ عوض کردن نداره
رایان و دریا همونجوری داشتن از خنده زمین رو گاز میزدن که دریا بریده بریده گفت :
- این...این...صدای...خرس نیست...خرپف... بارانه
و شدت خندشون بیشتر شد
نگاهم به باران افتاد که کارد میزدی اب طالبی ازش میزد بیرون
اراد هم نگاهی به باران انداخت 
لبخند دندون نمایی بهش زد و بلند شد :
- خب ما دیگه رفع رحمت میکنیم
در جوابش خیلی پررو زل زدم بهش و گفتم :
- اره خیلی زحمت دادین اصلا هم خوش نگذشت خیلی خسته شدم برین و در هم پشتتون ببندین
یهو یچیزی فرود اومد رو کلم
دوباره و دوبار یا بهتره بگم سه بار دستای مبارکشون فرود اومد رو کله خوشگلم و هرکدومشون ی ور رو میزدن...
دریا :
عجب شبی بود خسته بودم ولی هنوز انرژی داشتم و ی جا بند نبودم
با اصرار های زیاد رادا خوابیدیم و صبح با صدای " بیببببب "
وجی تو صبح هم مارو ول نمیکنی؟
" اگه ولت کنم کی برات بیب بزاره؟ "
بیب بزارم گمشدن بلدی؟
دیگه صداش نیومد و منم تصمیم گرفتم برم دسشویی
رفتم و درو باز کردم که با قیافه برزخی رادا رو به رو شدم
اول دیدمو زدم که با جیغ رادا پریدم بیرون در و بستم و گفتم :
- من هیچی ندیدم
بعد دو دقیقه رادا اومد بیرون
انگار داشت تخلیه چاه میکرد
سریع خودمو انداختم تو دسشویی و درو قفل کردم بعد از انجام کارام که فکر کنم از رادا هم بیشتر طول کشید اومدم بیرون و رفتم تو اشپزخونه 
صبحانه اماده شده بود و رادا هم داشت میخورد
منم نشستم و شروع به خوردن کردم
انقدر خوردم که شکمم اومد بالا و رادا با حالت مسخره ایی گفت :
- چند ماهشه؟
- بیست ماه
به صورت نمایشی زد پشت دستشو گفت :
- عع وا خاک بر سرم بچه کپک زد
- رادا خانوم بزار شکمم بره پایین ببینی چه باربی ایی هستم
- بله بله
- مگس
- نفرمایید من با نژاد شما کاری ندارم
- نژاد ما به مگسای سبز نمیخوره چون از اون پروانه های اصیله
رادا یکم‌ فکر کرد تا جوابمو بده ولی چیزی به ذهنش نرسید
با فیس و افاده بهش زل زدم و گفتم :
- گل من؟
- جانممم
- زارت صبحانتو بخور بریم دَدَ
- خوبی بهت نیومده ایششش
به حالت مسخره کردنش براش بوس فرستادم و بعد از دوباره جارو کردن میز صبحانه رفتم تو اتاقم تا لباس بپوشم
که رادا هم اومد
یهو همزمان گفتیم :
- چی بپوشممممم؟؟؟
یهو یکی از پشت گفت :
- منو بپوشین
وا این که صدای بارانه خودمونه
این چطور اومد داخل!هوم؟
سوالی نگاهش کردم که گفت :
- مگه میشه تنها برین ددر ددور منم میام و از همون طرف میریم دانشگاه پس یچیزی بپوشین که ابرومندانه باشه
سری تکون دادم و یک مانتو تا روی زانو برداشتم که رنگش یاسی بود
یک شلوار لوله تفنگی سفید و یک مقنعه مشکی هم برداشتم و سرم و از تو چمدون اوردم بیرون
نگاهی به لباسای رادا انداختم انگار مادر شوورش مرده که همه چیزش مشکیه
سری از روی تاسف تکون دادم و رادا و باران رو شوت کردم بیرون تا لباس بپوشم
وقتی لباسم رو پوشیدم نگاهی از تو آینه به خودم انداختم
نه بابا خوشمان امد
از آینه دل کندم و جورابمو از کنار در گرفتم و از اتاق اومدم بیرون که رادا رو حاضر و اماده روی مبل دیدم
هین بلندی کشیدم و گفتم :
- خجالت نمیکشی دختر؟ بزنم بی عفتت کنم؟؟اِاِاِ دختره ی سه نقطه جلوی باران لباس عوض میکنه!! خجالتم خوب چیزیه!!! دخترم دخترای قدیم یکم حیا داشتن!!!! خدایا اینارو به راه راست هدایت کن!
با تموم شدن حرفم شلیک خنده رادا و باران به هوا رفت
باران که از زور خنده نفسش بالا نمیومد گفت :
- خانوم ... با ... حیا ... یه نگاهی ... به ... به خودت ... بنداز
رفتم تو اتاق جلوی اینه خودمو نگاه کردم هیچ چیز خنده داری نبود
داد زدم :
- اسکلم کردین؟؟؟
 - پاهات
چی پام ؟
به پاهام نگاه کردم و ...
بعله گفتم چقدر اون پایینا هوا خوبه پس شلوارمو پام نکردم 
نمردیمو الزایمر هم گرفتیم
سریع رفتم و شلواری که رو تخت داشت بهم چشمک میزد و برداشتم
کور هم که شدیم
من چشمای این شلوارو در میارم حالا ببینین کی گفتم
با هر جون کندنی بود بلاخره رفتیم پارک و یه بستنی بر بدن زدیم و ساعت 11 رفتیم دانشگاه ...
**********
  
- آی ننه آی بابا آی داداش آی خواهر آی زن داداش آی زن خواهر یعنی زنش دیگه چیز اصلا ولش کن آیییییی مردم از خستگی رادا بیا پامو ماساژ بده این یک دستوره بیا بادم بزن با بادبزن " چه شاعری " بعله پس چی؟
آییی خداااا منو گاو کن
رادا ایشالا خشتکت پاره شه داروندارت بریزه بیرون
- شفتالو ما ساعت 6 از دانشگاه اومدیم خونه و الان ساعت هفته یعنی یک ساعت داری عر میزنی
- یارانه تو اصلا حرف نزن که حوصلتو ندارم
- باشه بابا چرا میزنی
اومدم جوابشو بدم که گوشیم زنگ خورد
عع ما که همه اینجاییم پس کی بهم زنگ زده؟
گوشیمو گرفتمو نگاهی بهش انداختم
عمو بود جواب دادم :
- الو؟
- سلام خوبی؟چطوری اقیانوس؟- تو کی هستی؟؟؟تا اونجایی که یادمه عمو باهام اینجوری حرف نمیزنه!!!وای نکنه عمو رو گروگان گرفتن!!!
- خره پارسام
- خره پارسا؟پارسا خر نداشت!!!عهه پارسا خر خریده؟خر سخنگو؟
- بابا پارسااااممم
- بابای پارسا؟عه عمو تویی؟حالا چرا داد میزنی
یهو حس کردم عمو داره زار میکنه و ناله میزنه " جان من خودت فهمیدی چی گفتی؟ "
امممم خب میدونی زار میزنه و ناله میکنه
-پارساااااممممممم
-عه تویی خب منم دریام از اشناییتون بدبختم حالا چیکار داری؟
- میگما دریا
- ها
- مرض بنال 
  - من دارم کارارو ردیف میکنم تا بریم 
 - کجا به سلامتی؟
یک لحظه حواسمو به دورم جمع کردم که دیدم همه دارن نگاهم میکنن
سرمو به علامت چیه تکون دادم که اونا هم با سر بهم فهموندن هیچی
- فرانسه
- جانم؟فرانسه؟
- اره دیگه فقط باید یک زحمتی بکشی که وظیفته
-بنال چه زحمتی؟
- باید شرکت بابات یعنی عموم یعنی شرکت خودت رو مدیریت کنی
اندفعه دادم بلند شد ( نکنه انتظار دارین شبیه اون دخترای لوس جیغ بزنم؟ )
- جانمممم؟؟؟؟
- کوفت زهرم ترکید خب باید شرکت باباتو مدیریت کنی دیگه وقتشه امتحاناتت هم اگه اشتباه نکنم 4 روز دیگست و تقریبا دوماه امتحاناتت طول میکشه تو این دوماه و دادن پایان نامت حسابی خودت و برای مدیریت اماده کن شرکت جای مسخره بازی و بچه بازی نیست دریا باید خوب چشماتو باز کنی الان دیگه بزرگ شدی
- باشه بابابزرگ خداحافظ
و زارتی قطع کردم
بین چشمای متعجب بچه ها بلند شدم و رفتم تو اتاق رادا و درو بستم و خودمو رو تخت انداختم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.