ویلیام اهنگر : فصل یک
0
0
5
ویلیام آهنگر
فصل اول: شعلههایی در دل شب
در دل روستایی خاکی و خاموش، جایی دور از هیاهوی شهرها، صدای کوبش پتک ویلیام، آهنگر تنومند، با قلب زمان میتپید. هر ضربهاش بر آهن گداخته، انگار اندوهی را از دلش بیرون میکشید.
شش سال گذشته بود... از شبی که فریاد گریهی دختر کوچکش ونزی با نفسهای آخر سارا در هم آمیخت. آن شب، نه فقط یک زن، که نیمی از روح ویلیام خاموش شد...
اما حالا، در گوشهی خانهای گِلی و محقر پشت کارگاه آهنگری، ونزی، دختری با چشمهایی روشن و صورتی گرد و آفتابسوخته، با لبخندی کودکانه مشغول نقاشی روی خاک بود. لبخندی که تنها دلیل ادامهی زندگی پدرش شده بود.
ویلیام هر روز با پتک و آتش میجنگید، اما شبها با تنهاییاش. با خاطرهی زنی که رفته بود، و با دختری که با وجود همهی سختیها، هنوز امید را در نگاهش زنده نگه داشته بود...
جدیدترین تاپیک ها:
یک سوال
eliasjavaheri
|
۲۴ تیر ۱۴۰۴
داستان
melanii202121
|
۲۱ تیر ۱۴۰۴