ویلیام اهنگر : فصل دو
0
0
5
آفتاب نیمهجان ظهر، بیرمق روی سقفهای گلی روستا افتاده بود. پتک ویلیام همچنان با آهن گداخته میجنگید. صدای ضربهها ریتمی خسته اما محکم داشت؛ مثل قلبش که هنوز برای زندهماندن ونزی میتپید.
ناگهان صدای سم اسبها از دور بلند شد.
چند لحظه بعد، گرد و خاک جاده در میدان اصلی روستا پخش شد، و چهار سوار با زرههای سنگین و پرچم طلادوزیشدهی سلطنتی وارد شدند. لباسهایشان برق میزد، اما چهرههایشان سرد و بیرحم بود.
یکی از آنها، مردی با ریش نوکتیز و شمشیری نقرهای، فریاد زد:
«همه مردم! به میدان روستا بیایید! این دستور شاهه!»
ترس مثل بادی سرد در کوچههای باریک پیچید. پیرزنها با نگرانی از درها بیرون آمدند، مردها بیصدا از کار ایستادند، و کودکان در آغوش مادرانشان جمع شدند.
ویلیام، که هنوز رد دوده روی بازویش بود، پتکش را گذاشت زمین و به سمت خانه دوید. در را باز کرد. ونزی با تعجب از پنجره نگاه میکرد.
«باید بریم میدان، دخترم...
جدیدترین تاپیک ها:
یک سوال
eliasjavaheri
|
۲۴ تیر ۱۴۰۴
داستان
melanii202121
|
۲۱ تیر ۱۴۰۴