ویلیام اهنگر : فصل سوم : فرمان

نویسنده: melanii202121

فصل سوم: فرمان
میدان خشک و ترک‌خورده‌ی روستا حالا پر از آدم بود. صدای پچ‌پچ و نفس‌های بریده، فضای سنگینی ساخته بود. زن‌ها با نگرانی به هم نگاه می‌کردند، مردها ابرو در هم کشیده بودند، و کودکان با دستان کوچکشان دامان پدر یا مادر را گرفته بودند.
ویلیام ونزی را کنار خود نگه داشته بود. دخترک، خجالتی و بی‌صدا، دست پدر را محکم چسبیده بود. چشم‌هایش پر از سؤال بود، ولی جرأت نداشت بپرسد.
یکی از سربازان جلو آمد. پایش را محکم به زمین کوبید و طوماری بلند از داخل جلد چرمی‌اش بیرون آورد. صدای نفس کشیدن جمعیت خاموش شد.
فرمانده، با صدایی صاف و پرطنین، شروع به خواندن کرد:
«به فرمان اعلیحضرت شاه اِلدریان، تمام پسران و مردان بالای چهارده سال از این روستا به خدمت نظام فرا خوانده می‌شوند. این تصمیم به‌خاطر تهدیدهای مرزی و خطر شورش‌های شرقی است...»
صدای همهمه در مردم بلند شد.
«سکوت!» فرمانده فریاد زد.
چند زن اشک در چشم داشتند. بعضی مردها زیر لب غر زدند. ویلیام نگاهش را از طومار گرفت و به ونزی دوخت.
او تنها یک دختر داشت، اما... صدای زخم‌های قدیمی در دلش تازه شد.
فرمانده ادامه داد:
«هرکس سرپیچی کند، مجازاتش سنگینه. تا فردا صبح، همهٔ مردان معرفی‌شده باید آماده حرکت باشن.»
سپس طومار را بست، پشتش را کرد و با قدم‌های آهسته از جمعیت دور شد.
میدان در سکوتی سنگین فرو رفت. فقط صدای وزش باد و گریه‌ی پنهانی چند کودک شنیده می‌شد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.