ویلیام اهنگر : فصل چهارم:تنهایی ونزی

نویسنده: melanii202121

فصل چهارم: تنهایی ونزی
ویلیام بدون گفتن کلمه‌ای، دست ونزی را گرفت و از میان جمعیت عبور کرد. دخترک، بی‌آنکه بداند چه اتفاقی افتاده، تنها حس می‌کرد دستان پدرش سردتر از همیشه‌ است.
وقتی به خانه رسیدند، در چوبی را بست و چند لحظه بی‌حرکت ایستاد. کارگاه هنوز بوی دود و آهن می‌داد. نور کمرنگی از پنجره خاک‌گرفته روی میز چوبی افتاده بود.
ویلیام روی نیمکت نشست. ونزی در کنارش ایستاد، بی‌صدا، با نگاهی که پر از نگرانی کودکانه بود.
ویلیام بالاخره گفت:
«اونا می‌خوان منو ببرن، دخترم... برای جنگ...»
ونزی لب پایینش را گاز گرفت. چیزی نگفت. فقط سرش را پایین انداخت.
ویلیام دست لرزانش را روی موهایش کشید.
«ولی نمی‌تونم برم، ونزی. نمی‌تونم بذارم تنها بمونی. این ترس از مرگ نیست، از شمشیر و خون نیست. من از یه چیز بیشتر از همه می‌ترسم… این‌که یه روز برنگردم، و تو بمونی... بی‌کس... مثل اون شب... وقتی مادرت رفت.»
صدایش شکست.
اتاق پر از سکوت شد. سکوتی که هیچ صدایی جز تپش قلب پدری شکسته در آن نبود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.