"10 اکتبر"
همه چیز برمیگرده به یه عصر سرد و یخ بندون...
کالیفرنیا شیش عصر درحالی که همه سرشون گرم کارای روز مره بود من منتظر قطار توی ایستگاه نشسته یودم و به شماره صندلیه قطارم نگاه میکردم
سرمو بالا آوردم و با یه مرد سیاه پوش رو به رو شدم و داستان من از همون لحظه شروع شد.
وقتی که شماره صندلیشو بهم نشون داد...
حس کردم یچیزی این وسط عادی نیست
یچیزی سر جای خودش نیست
عقربه ثانیه شمار میدویید و دقیقه شمار پشتش به آرومی حرکت میکرد اما..
اما ساعت شمار از همون ساعت که توی ایستگاه نشستم از سر جاش تکون نخورده بود!
حس کردم یکی داره نگام میکنه،
ردشو دنبال کردم دیدم یه مرده سیاه پوش داره نگام میکنه.
جالب بود!
من حتا توی نور هم صورتشو نمیدیدم!
یه لحظه تموم حسای بد هجوم آورد به قلبم..
احساس کردم نمیتونم نفس بکشم،
نگاه اون ،گرمای خیلی شدیدی داشت
نمیتونستم اونجا و اون فضا رو تحمل کنم؛
سعی کردم بلند شم اما پاهام یاری نمیکرد ،انگار قفل کرده بود تموم بدنم؛
خیس عرق بودم،حس خفگی امونمو بریده بود.
نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم،
تا اینکه لحظه های آخر خودش بیخیال شد؛
توی یه لحظه همه ی اون حسای مزخرف از بین رفت
از نوری که زیرش وایساده بود دور شد اما
من،من بعد از چند لحظه که به خودم اومدم متوجه یه چیز عجیب توی وجودم شدم!
حس کردم میتونم ذهن بقیه رو بخونم
یا، یا حتا میتونستم شماره های صندلیشونو ببینم!!.
حس کنجکاوی امونمو بریده بود اما همزمان حس ترسم داشتم ،آخه مگه میشه..؟چجوری عاخه؟!
یه آدم معمولی یه حس ماورائی!
با هم جور نمیشد..
هیچجوره نمیتونستم خودمو باور کنم.
یه لحظه به ذهنم اومد شماره اون فردو ببینم، همونی که حتا چهرشم ندیدم ولی چشماش داشت منو از پا درمیاورد.
وقتی چشمم به شماره افتاد باور نمیکردم..
مگه میشه!
اون..
اون شماره،شماره ای که دستش بود...
هزار بار با بلیط و شماره خودم چک کردم ک شاید اشتباه میکنم ولی،ولی این واقعیت محض بود.!
شماره ها یکیه!
از یه طرف نمیخاستم سوار شم و ترس مثل خوره افتاده بود به جونم
از یه طرفم خب میدونید که اون حس کنجکاوی نمیزاشت پا پس بکشم
برگشتم به ساعت نگا کردم ،خدای من
مگه میشه،بازم همون ساعت!
نه ، دیگه نمیتونم تحمل کنم ،نمیخام دوباره بهم نگاه کنه،دیگه نمیکشم.
از دور صدای قطارو شنیدم، برگشتم سمت صدا..
پس قطار چرا اینجوریه؟
انگار با دفعات قبل خیلی فرق داره ،انگار خورده به کناره های تونل و آسیب دیده اما خیلی جدی نیست
نمیدونم چرا تعمیر نشده؛
قطار وایساد
جالب بود
یه لحظه بی اختیار بلند شدم،
سوار شدم همه چی اوکی بود
چیز خاصی توجهمو جلب نکرد
یه لحظه یاد شماره افتادم
دوباره ترس افتاد ب جونم،
قلبم داشت تو حلقم میزد
حس میکردم الان پس میوفتم
نمیخاستم روی اون صندلی بشینم، نه
بهتره بگم حتا دلم نمیخاست دیگه توی اون قطار باشم.
میخاستم برگردم و میاده شم ولی..
در بسته شد
هوففف
چجوری اون همه آدم توی همین چند لحظه سوار شدن!؟
سرمو که برگردوندم چشمم خورد به ساعت توی سالن
دیگه داشتم مطمئن میشدم که این حسایی ک داره بهم دست میده یه زنگ خطر واقعیه!
ساعت شمار حرکت کرده بود و ساعت ۸ شب رو نشون میداد!
تموم حرفای خبر نگار توی ذهنم اکو شد
خدای من
مگه میشه !من چرا یادم نبودددد!!
چرا سوار شدم
این ساعت
این اتفاق
اینا
اینا...
دقیقا همون ساعتی بود که اون قطار حرکت کرد و اون مرد
فقط اون مرد بود که دیگه برنگشت و همه سالم بودن یا شاید بعضیا توی اون جنگل یکم صدمه دیده بودن ولی برگشتن!.
من،من نمیخام اون اتفاق واسه من بیوفته..
اون مرد کجاست؟
وایسا ببینم، اصلا چرا کسی جز من اونو نمیدید؟
دوییدم سمت شماره صندلیم،
نبود!
اما شماره صندلیش چی..؟
اون که..
با ترس و لرز نشستم رو صندلیم
خدا خدا میکردم عقربه روی ساعت21:00 واسه من توقف نکنه.
رسیدیم به همون قسمتایی از جنگل که قطار از ریل خارج شده بود،حس کردم چیزی دیدم بین اون تاریکی که حتا چشم چشمو نمیدید
دقت کردم دیدم،دیدم اون مرده از بیرون
داره دنبال قطار میاد!
الان چهرشو میدیدم اما،اما باورم نمیشه
اون
اون چهره من بودم!
نه این امکان نداره نباید این اتفاق بیوفته
ب ساعت نگاه کردم دقیقا همون ساعت
همون ساعتی که نباید باشه
21:00
قطار
از ریل خارج شد و رفت سمت همون جنگل و من، الان
ده ساله که دارم این داستانو مرور میکنم و هر سال 10 اکتبر دوستای جدیدی با شماره 6 کنار خودم دارم.
به قلم : zahra