اگر مانده بودم

و اگر نمی‌رفتم : اگر مانده بودم

نویسنده: ghgh

هیچ صدایی از اتوبوس‌ها نمی‌آمد. نه شتابی، نه شلوغی‌ای. شاید امروز تعطیل بود. یا شاید... فقط من مدتی‌ست دیگر صدایی نمی‌شنوم.

مقابل آینه ایستاده‌ام.
سردی، مثل لایه‌ای دوم، روی پوستم نشسته. ساکن. بی‌حرکت.
چرا پوستم این‌قدر رنگ‌پریده‌ست؟
چرا لب‌هایم ته‌رنگی از آبی دارند، انگار مدت‌هاست نفس نکشیده‌ام؟
زیر چشم‌هایم گود افتاده. ورم‌کرده.
جوش‌ها؟ بیشتر از همیشه.
و چشم‌هایم… چرا این‌قدر پف‌کرده‌اند؟
چرا این‌قدر… زشتم؟

قطار در حرکت است. من ایستاده‌ام، وسط واگن. صدای سایش چرخ‌ها بر ریل، مثل پتکی توی سرم می‌کوبد.
اطرافم پر از آدم است، اما هیچ‌کدام لبخند نمی‌زنند.
و اگر هم لبخندی باشد، واقعی نیست.
در کلاس، طبق معمول، ته سمت چپ می‌نشینم. ساکت. نامرئی.
هیچ‌کس با من حرف نمی‌زند.
هیچ سؤالی از من پرسیده نمی‌شود.
میز ناهارم همیشه خالی‌ست.
گاهی فکر می‌کنم شاید دیگر وجود ندارم—و فقط خودم خبر ندارم.

در راه برگشت، آدم‌ها را می‌بینم.
کسی با دوستش در کافه نشسته، با خنده و گفت‌وگو.
چندتایی دور دستگاه‌های بازی جمع شده‌اند، با هیجان فریاد می‌زنند.
شاید مشکل از من است.
شاید منم که نمی‌توانم صداها را بشنوم.
نمی‌توانم شادی‌ها را ببینم.
یا شاید... دیگر چیزی در دنیا نیست که بتواند خوشحالم کند.

به درِ ورودی ساختمان می‌رسم. هوا گرفته‌ست. باران در راه است.
از پله‌ها بالا می‌روم تا طبقه‌ی چهارم.
دستم را در کیفم می‌برم دنبال کلید.
اما صدایی از خانه‌ی کناری توجهم را جلب می‌کند.
نوری محو، سفید، از لای در چوبی بیرون می‌زند. آرام. زنده.
انگار دارد صدایم می‌زند.

دستم به‌سوی دستگیره می‌رود.
می‌خواهم در را باز کنم.
فشارش می‌دهم—
ولی قفله.
نور، که لحظه‌ای پیش نفس می‌کشید، حالا دارد می‌میرد.
خاموش می‌شود.
چی فکر می‌کردم؟
که دری جادویی باز می‌شود و مرا نجات می‌دهد؟
چقدر ساده‌لوحم.

برمی‌گردم به سوی در خودمان. کلید را می‌چرخانم—
و ناگهان همه‌چیز فرومی‌ریزد.
نه، شاید این منم که در خودم فرو می‌روم.
مثل سیاه‌چاله‌ای در سینه‌ام که مرا می‌بلعد.

چشم‌هایم که باز می‌شود، روی چمنی خیس دراز کشیده‌ام.
عطرش، چیزی میان حافظه و رؤیاست.
و انگار تازه دارم نفس می‌کشم.

چهره‌ای آشنا بالای سرم ظاهر می‌شود. چشم‌هایش از ذوق برق می‌زنند.
«بدو داداش کوچولو—ناهار حاضره!»
با گیجی بلند می‌شوم.
او دستم را می‌گیرد.
قدم به حیاطی می‌گذارم که سال‌هاست فراموشش کرده‌ام.
صدای خنده‌ی مامان می‌آید. بابا دارد چیزی را زمزمه می‌کند.
آن‌ها دارند سفره می‌چینند، اسمم را صدا می‌زنند.
نه خشمی هست، نه سکوتی، نه فاصله‌ای.

بابا مرا روی شانه‌هایش می‌گذارد.
برادرم دورمان می‌دود.
و من…
می‌خندم.
از ته دل.
انگار هیچ‌وقت طعم غم را نچشیده‌ام.

این همانی‌ست که می‌شد باشد.
اگر آن تصادف هیچ‌گاه رخ نمی‌داد.
نه…
اگر آن یادداشت را نمی‌نوشتم.
اگر هیچ‌گاه پا روی آن لبه نمی‌گذاشتم.
اگر هنوز… زنده بودم.

متن خود را بنویسید
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.